"داستانی در دل یک زن "
"داستانی در دل یک زن "
وایساده بود کنار خیابون.منتظر یه نگاه بود.یه نگاه ناپاک.یه نگاه ناپاک که بتونه امشبو باهاش بگذرونه.هنوز نو جوون بود و چهره ی معصومی داشت.صورتش بی آرایش بود.اما جذاب و زیبا.دوست داشت از خدا بخواد امشب یه آدم خوب سوارش کنه و زیاد اذیتش نکنه.ولی ازش خجالت میکشید.روسریش رو یه کم عقب تر کشید تا بیشتر جلب توجه کنه.دستاشو که از سرما سرخ شده بود توی جیب مانتوش قایم کرد و منتظر موند.
یه ماشین کنارش ترمز کرد و دو تا بوق زد.
به اطرافش نگاه کرد.خیابون شلوغ بود.هول شد.احساس کرد همه ی آدمای دنیا دارن نیگاش میکنن و منتظر موندن که ببینن اون چیکار میکنه.خجالت کشید.از ماشین فاصله گرفت.ماشین رفت.
ماشین که دور شد پشیمون شد.یاد جیب خالیشو سرمای زمستون افتاد.با خودش کلنجار رفت: "چرا سوار نشدی بدبخت؟هر چی باشه از توی پارک خوابیدن که بهتره.هیچ کس نمی فهمه.فقط یه لحظس.در ماشینو باز میکنی،میشینی تو،تموم میشه.این دفه دیگه باید سوار شی.هر چی که باشه.فهمیدی؟ "
اینا رو به خودش گفت و با یه بغض از بدبختیاش دوباره منتظر شد.
زیاد طول نکشید.ماشین بعدی کنارش شیشه رو داد پایین و با لحن زننده ای گفت: "بیا بالا خوب باهات حساب میکنم"
دخترک داشت شکنجه میشد.حس خیلی بدی داشت.دلش میخواست چند تا فحش بهش بده و ازش دور شه.ولی بغض راه گلوشو بسته بود.یاد قولی که به خودش داده بود افتاد.بدون اینکه حرفی بزنه در ماشینو باز کرد تا سوار شه.اما همین که چشماش به چهره ی رذل و نگاه هیز اون پیرمرد افتاد بغضش ترکید.بی اختیار فرار کرد.گریه می کرد و تا تونست از ماشین فاصله گرفت.چشمای تارش درست نمی دید و به آدمای توی پیاده رو برخورد می کرد.اصلا حواسش نبود که روسریش از روی سرش افتاده.مردم با تعجب خاصی بهش نگاه می کردن.بعضی ها هم با نگاه اونو دنبال می کردن.
رسید به یه پارک.سعی کرد اشکاشو کنترل کنه و خودشو عادی جلوه بده.با آستینش اشکای صورتش رو پاک کرد.متوجه روسریش شد و اونو درست کرد.رفت روی یه نیمکت نشست.سردش بود و تنش میلرزید.گرسنه بود.۲۴ ساعتی می شد که به جز آب چیزی نخورده بود.
پیش خودش فکر کرد که دست از پا درازتر برگرده پیش مامانش.یاد دعواهای بعد از طلاقشون افتاد.مامانش به باباش میگفت: "من که بچه نمی خواستم.خودت به زور رفتی از پرورشگاه آوردیش.خودتم باید نگهش داری."
فکر کرد که بره پیش باباش.یاد اون حرفی که بهش گفته بود افتاد: "ببین دخترم.تو دیگه بزرگ شدی و این چیزا رو متوجه میشی.من دارم ازدواج میکنم.اون خانوم هم شرط کرده که بچه نداشته باشم.تو باید پیش مامانت زندگی کنی."
دلش نمی خواست سربار کسی باشه.دوست نداشت واسه کسی مزاحمت ایجاد کنه.تازه اون که بچه واقعی اینا نیست.نباید ازشون زیادی توقع داشته باشه.
در کوله پشتیشو باز کرد.دنبال یه چیزی می گشت که بفروشه و به جاش غذا بگیره.ولی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکرد.توی جیباشم گشت.فقط یه سکه ی ۵۰ تومنی ته جیبش بود.تنها چیزی که داشت و به درد فروختن می خورد تنش بود.
بلند شد و اون سکه ی ۵۰ تومنی رو توی صندوق صدقات انداخت و با یه دل پر کنار خیابون ایستاد.
وایساده بود کنار خیابون.منتظر یه نگاه بود.یه نگاه ناپاک.یه نگاه ناپاک که بتونه امشبو باهاش بگذرونه.هنوز نو جوون بود و چهره ی معصومی داشت.صورتش بی آرایش بود.اما جذاب و زیبا.دوست داشت از خدا بخواد امشب یه آدم خوب سوارش کنه و زیاد اذیتش نکنه.ولی ازش خجالت میکشید.روسریش رو یه کم عقب تر کشید تا بیشتر جلب توجه کنه.دستاشو که از سرما سرخ شده بود توی جیب مانتوش قایم کرد و منتظر موند.
یه ماشین کنارش ترمز کرد و دو تا بوق زد.
به اطرافش نگاه کرد.خیابون شلوغ بود.هول شد.احساس کرد همه ی آدمای دنیا دارن نیگاش میکنن و منتظر موندن که ببینن اون چیکار میکنه.خجالت کشید.از ماشین فاصله گرفت.ماشین رفت.
ماشین که دور شد پشیمون شد.یاد جیب خالیشو سرمای زمستون افتاد.با خودش کلنجار رفت: "چرا سوار نشدی بدبخت؟هر چی باشه از توی پارک خوابیدن که بهتره.هیچ کس نمی فهمه.فقط یه لحظس.در ماشینو باز میکنی،میشینی تو،تموم میشه.این دفه دیگه باید سوار شی.هر چی که باشه.فهمیدی؟ "
اینا رو به خودش گفت و با یه بغض از بدبختیاش دوباره منتظر شد.
زیاد طول نکشید.ماشین بعدی کنارش شیشه رو داد پایین و با لحن زننده ای گفت: "بیا بالا خوب باهات حساب میکنم"
دخترک داشت شکنجه میشد.حس خیلی بدی داشت.دلش میخواست چند تا فحش بهش بده و ازش دور شه.ولی بغض راه گلوشو بسته بود.یاد قولی که به خودش داده بود افتاد.بدون اینکه حرفی بزنه در ماشینو باز کرد تا سوار شه.اما همین که چشماش به چهره ی رذل و نگاه هیز اون پیرمرد افتاد بغضش ترکید.بی اختیار فرار کرد.گریه می کرد و تا تونست از ماشین فاصله گرفت.چشمای تارش درست نمی دید و به آدمای توی پیاده رو برخورد می کرد.اصلا حواسش نبود که روسریش از روی سرش افتاده.مردم با تعجب خاصی بهش نگاه می کردن.بعضی ها هم با نگاه اونو دنبال می کردن.
رسید به یه پارک.سعی کرد اشکاشو کنترل کنه و خودشو عادی جلوه بده.با آستینش اشکای صورتش رو پاک کرد.متوجه روسریش شد و اونو درست کرد.رفت روی یه نیمکت نشست.سردش بود و تنش میلرزید.گرسنه بود.۲۴ ساعتی می شد که به جز آب چیزی نخورده بود.
پیش خودش فکر کرد که دست از پا درازتر برگرده پیش مامانش.یاد دعواهای بعد از طلاقشون افتاد.مامانش به باباش میگفت: "من که بچه نمی خواستم.خودت به زور رفتی از پرورشگاه آوردیش.خودتم باید نگهش داری."
فکر کرد که بره پیش باباش.یاد اون حرفی که بهش گفته بود افتاد: "ببین دخترم.تو دیگه بزرگ شدی و این چیزا رو متوجه میشی.من دارم ازدواج میکنم.اون خانوم هم شرط کرده که بچه نداشته باشم.تو باید پیش مامانت زندگی کنی."
دلش نمی خواست سربار کسی باشه.دوست نداشت واسه کسی مزاحمت ایجاد کنه.تازه اون که بچه واقعی اینا نیست.نباید ازشون زیادی توقع داشته باشه.
در کوله پشتیشو باز کرد.دنبال یه چیزی می گشت که بفروشه و به جاش غذا بگیره.ولی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکرد.توی جیباشم گشت.فقط یه سکه ی ۵۰ تومنی ته جیبش بود.تنها چیزی که داشت و به درد فروختن می خورد تنش بود.
بلند شد و اون سکه ی ۵۰ تومنی رو توی صندوق صدقات انداخت و با یه دل پر کنار خیابون ایستاد.
۲.۱k
۱۶ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.