پارت 36
#پارت_36
سرمو پایین انداختم و با ریشه های شالم بازی کردم.هر دو در سکوت به میز خیره شدیم که من سکوتو شکستم
_راستی خانوم مفتخر کجان اصلا ندیدمشون!
_مامان همون روز برگشت تهران(تهرانو انتخاب کردم چون خب اونجا بروز تر از شهرای دیگس!)
بعد از چند لحظه گفتم
_حالا چی میشه؟
نفسشو صدادار بیرون فرستاد
_بیچاره خواهرم...وای رزمهر...
آهی کشیدمو چیزی نگفتم.چی میتونستم بگم...روژان خیلی جوون بود و رزمهر خیلی کوچیک بود.منم پدر نداشتم؟منم...پدر نداشتم...
★٭★
کیان رزمهر رو سپرد دست من و روژان رو هم گذاشت خونه.خودشم رفت پی کارای سعید.با هم رو نیمکت پارک نزدیک ویلا نشسته بودیم.
_رزمهر میخای بریم تاب بازی
سرشو به معنای نه تکون داد.
_خب پس بیا بریم برات بستنی بخرم.ازون شکلاتیاااااش.هوم؟
بازم سرشو تکون داد.
_تاله بابام تجا میره؟
بابا...
_اوووووم...با دست به آسمون اشاره کردم. آسمونی که دو تا خورشید داشت.یک خورشید قرمز که کمی بزرگ تر از خورشید زرد بود.و ابر هاش...صورتی کم رنگ!مثال بارز یک آسمون رویایی!!
_اونجا رو میبینی؟
_اوهوم
_بابات...اون بالا بالاهاست
_پیش کیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_خدا
دستمو گرفت و نرم فشرد
_ناراحد نیس؟
نگاهی به چشمای خوش رنگش کردم که با حسرت به آسمون خیره شده بودن
_نه اصلا...بابات یه قهرمانه...اون بالا حسابی بهش میرسن
و بالاخره بعد از چند رز یه لبخند کوچیک مهمون لبای غمگینش شد
سرمو پایین انداختم و با ریشه های شالم بازی کردم.هر دو در سکوت به میز خیره شدیم که من سکوتو شکستم
_راستی خانوم مفتخر کجان اصلا ندیدمشون!
_مامان همون روز برگشت تهران(تهرانو انتخاب کردم چون خب اونجا بروز تر از شهرای دیگس!)
بعد از چند لحظه گفتم
_حالا چی میشه؟
نفسشو صدادار بیرون فرستاد
_بیچاره خواهرم...وای رزمهر...
آهی کشیدمو چیزی نگفتم.چی میتونستم بگم...روژان خیلی جوون بود و رزمهر خیلی کوچیک بود.منم پدر نداشتم؟منم...پدر نداشتم...
★٭★
کیان رزمهر رو سپرد دست من و روژان رو هم گذاشت خونه.خودشم رفت پی کارای سعید.با هم رو نیمکت پارک نزدیک ویلا نشسته بودیم.
_رزمهر میخای بریم تاب بازی
سرشو به معنای نه تکون داد.
_خب پس بیا بریم برات بستنی بخرم.ازون شکلاتیاااااش.هوم؟
بازم سرشو تکون داد.
_تاله بابام تجا میره؟
بابا...
_اوووووم...با دست به آسمون اشاره کردم. آسمونی که دو تا خورشید داشت.یک خورشید قرمز که کمی بزرگ تر از خورشید زرد بود.و ابر هاش...صورتی کم رنگ!مثال بارز یک آسمون رویایی!!
_اونجا رو میبینی؟
_اوهوم
_بابات...اون بالا بالاهاست
_پیش کیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_خدا
دستمو گرفت و نرم فشرد
_ناراحد نیس؟
نگاهی به چشمای خوش رنگش کردم که با حسرت به آسمون خیره شده بودن
_نه اصلا...بابات یه قهرمانه...اون بالا حسابی بهش میرسن
و بالاخره بعد از چند رز یه لبخند کوچیک مهمون لبای غمگینش شد
۱.۳k
۰۹ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.