●ملیکا ،سال ۱۹۲۸،ماه مه●
شب شده بود ،چراغ نفتی را روی میز کار کوک گذاشتم .سرش و بالا آورد و با چشمای ابی پرنگ اقیانوسیش نگاهم کرد، با لحن آروم و نرمی گفت "چیشده دلبرم؟"
آروم روی میز پریدم و نشستم که دستش و روی ران پاهایم گذاشت و نگران نگاهم کرد •جونگ کوک !میتونیم راجب اون حرف بزنیم ؟•
با کلافگی سرش و پایین انداخت و آروم زمزمه کرد "هنوز نمی خوای فراموشش کنی دلبر؟"
•چطور می تونم بچه مو فراموش کنم کوک ؟•
آهی کشید و نگاهم کرد موهای بلندش روی پیشونی عرق کردش بود و جذاب ترش می کرد .
"اون بچه منم بود ملیکا !اما نمی تونیم برگردیم عقب !"
بالحن سردی گفتم •اما انتقامش و که می تونستی بگیری!•کوک به مردمک چشمانم یک راست زل زد ،هیچ احساسی وقتی داخل آن ها ندید!تنش لرزید !با لحن لرزیده گفت :"تو که آنقدر بی رحم نبودی ملیکا !"
•من بچم و دوست داشتم کوک !•نگاهش نکردم
"قول میدم !خودم یه روزی انتقامش و می گیرم عزیزم !" 'خاطرات ،M.k'
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.