وانیا عمارت تاریک اکنون

●وانیا ،عمارت تاریک ،اکنون●

رزالین دوست دوران بچگی من و حال من بود کسی که پناهم شد کسی که کمکم کرد و حمایت گرم بود !
نیم ساعتی بود که به اینجا اومده بود و همش حرف می‌زد، خندیدم و بستنی وانیلی را روی میز گذاشتم .
"خب ،خب جنده خانم چی کار میکنی تنها اینجا !"
خندیدم و گفتم •هیچی !چیکار کنم !•
لبخند شیطانی روی صورت رزالین پدید اومد و به جلو خم شو و با لحن شیطنت آوری گفت "من جای تو بودم دوست پسر می آوردم خونه !"
به این حرفش پوزخندی زدم خودش میدونست اهل این کثافت کاری هاش نیستم ! اما بازم تکرار می کرد !
•بس کن رزالین !• رزالین که تسلیم شده بود به ادای تسلیم دستاش و بالا برد و خندید ،لبخندی زدم و تیکه ای از بستنی مو خوردم و گفتم •رزالین !یه چیز بگم ؟به کسی نمی گی حتی مامانم !•رزالین دست از خنده کشید ،لحنش جدی شد و نگاهم کرد ،حالا می تونستم ببینم که چگونه صاف نشسته !"چیشده وانیا !"
•من یه مزاحم دارم !رزالین !یه مرد سیاه پوش پشت پنجره !


لایک :۱۳
کامنت :۵
فالو هم اگر خوشت اومد خوشحال میشم
دیدگاه ها (۸)

●ملیکا ،سال ۱۹۲۸،ماه مه●شب شده بود ،چراغ نفتی را روی میز کار...

●وانیا ،عمارت تاریک ،اکنون●رزالین با لحن ناباورانه و هیجان ز...

فصل ۲روزی خاطراتم را داخل صندوق چه ای می گذارم و خاک میکنم ت...

●وانیا ،عمارت تاریک ،اکنون●بعد از تماس مامان با بی حوصلگی رو...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭¹ امروز دوست داداشم میاد خونمون روی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط