سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p7
#درخواستی
#فیلیکس
#چند_پارتی
ویو سوفیا=
ولی فعلا برای اینکه بهم اسیب نرسه باید به حرفاش گوش بدم ...باید لجبازی رو میزاشتم کنار...تمام پرده هارو کشیدم و درو قفل کردم ...لباس رو در اوردم و حموم رفتم ...به صورت خودم نگاه کردم...اون زخم لعنتی ...تا از بین نره من ماسک رو از روی صورتم برنمیدارم...از حموم بیرون اومدم و موهام رو خشک کردم ...لباس رو پوشیدم و خوابیدم...
صبح بیدار شدم ...
دیدم یه هودیه سفید و دامن بود کنار میز با یه نامه ...که نوشته بود ...
صبر کن ...اونا چطور وارد اتاق من شدن ...من که قفل کرده بودم ...واییی اخه دختره ی اسکل اینجا عمارت اونه معلومه که کلید اتاق هاشو داره ...یعنی قیافم رو دیده ...به امید اینکه قیافم رو ندیده باشه نامه رو باز کردم ...
نامه =
سوفیا ...
میدونم ازم بدت میاد ..ولی ..
خوشحال میشم اگه این لباس رو بپوشی..
//سوفیا لباس رو برداشت و یه نگاهی بهش کرد ...ناخواسته لبخندی زد ...ولی سریع به خودش اومد و لباس رو پرت کرد رو تخت و رفت دستشویی و بعد اومد بیرون و ماسکشو زد و از اتاق اومد بیرون...//
ویو فیلیکس=
صبحونم رو نخوردم منتظر بودم سوفیا از خواب بیدار بشه ...تا دیدم صدایی از پله ها میاد شروع کردم خوردن تا نفهمه منتظرش بودم ...انتظار نداشتم وقتی میاد پایین با همون لباس بیاد پایین ولی...وقتی دیدم لباس رو نپوشیده یه حس عجیبی گرفتم ..خیلی ناراحت شدم ...اهههه اصلا ولش کن ..مگه مهمه...اومد پایین صبحونش رو خورد و رفت ..
ویو سوفیا =
موقع صبحونه خوردن اصلا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...به محض اینکه صبحونه تموم شد به سمت اتاقم رفتم ...یه نگاهی به لباس کردم ..خیلی دلم میخواست ببینم تو تنم چه شکلی میشه ...لباسو ورداشتم و پوشیدم ..جلوی ایینه رفتم و به خودم نگاهی انداختم ..خیلی بهم میومد ..تصمیم گرفتم با همین لباس برم به حیاط عمارت ...رفتم داخل حیاط و به گل ها نگاه میکردم ..که یهو یه خرگوش سفید و خوشگل دیدم ...قند تو دلم اب شد ..خیلی خوشگل بود ..یه سمتش رفتم تو بغلم گرفتمش ...انقدر مشغول بازی کردن با اون خوگوش بودم که اصلا متوجه دور و برم نشدم...نشسته بودم و با خرگوش درد و دل میکردم ...
#فیلیکس
#چند_پارتی
ویو سوفیا=
ولی فعلا برای اینکه بهم اسیب نرسه باید به حرفاش گوش بدم ...باید لجبازی رو میزاشتم کنار...تمام پرده هارو کشیدم و درو قفل کردم ...لباس رو در اوردم و حموم رفتم ...به صورت خودم نگاه کردم...اون زخم لعنتی ...تا از بین نره من ماسک رو از روی صورتم برنمیدارم...از حموم بیرون اومدم و موهام رو خشک کردم ...لباس رو پوشیدم و خوابیدم...
صبح بیدار شدم ...
دیدم یه هودیه سفید و دامن بود کنار میز با یه نامه ...که نوشته بود ...
صبر کن ...اونا چطور وارد اتاق من شدن ...من که قفل کرده بودم ...واییی اخه دختره ی اسکل اینجا عمارت اونه معلومه که کلید اتاق هاشو داره ...یعنی قیافم رو دیده ...به امید اینکه قیافم رو ندیده باشه نامه رو باز کردم ...
نامه =
سوفیا ...
میدونم ازم بدت میاد ..ولی ..
خوشحال میشم اگه این لباس رو بپوشی..
//سوفیا لباس رو برداشت و یه نگاهی بهش کرد ...ناخواسته لبخندی زد ...ولی سریع به خودش اومد و لباس رو پرت کرد رو تخت و رفت دستشویی و بعد اومد بیرون و ماسکشو زد و از اتاق اومد بیرون...//
ویو فیلیکس=
صبحونم رو نخوردم منتظر بودم سوفیا از خواب بیدار بشه ...تا دیدم صدایی از پله ها میاد شروع کردم خوردن تا نفهمه منتظرش بودم ...انتظار نداشتم وقتی میاد پایین با همون لباس بیاد پایین ولی...وقتی دیدم لباس رو نپوشیده یه حس عجیبی گرفتم ..خیلی ناراحت شدم ...اهههه اصلا ولش کن ..مگه مهمه...اومد پایین صبحونش رو خورد و رفت ..
ویو سوفیا =
موقع صبحونه خوردن اصلا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...به محض اینکه صبحونه تموم شد به سمت اتاقم رفتم ...یه نگاهی به لباس کردم ..خیلی دلم میخواست ببینم تو تنم چه شکلی میشه ...لباسو ورداشتم و پوشیدم ..جلوی ایینه رفتم و به خودم نگاهی انداختم ..خیلی بهم میومد ..تصمیم گرفتم با همین لباس برم به حیاط عمارت ...رفتم داخل حیاط و به گل ها نگاه میکردم ..که یهو یه خرگوش سفید و خوشگل دیدم ...قند تو دلم اب شد ..خیلی خوشگل بود ..یه سمتش رفتم تو بغلم گرفتمش ...انقدر مشغول بازی کردن با اون خوگوش بودم که اصلا متوجه دور و برم نشدم...نشسته بودم و با خرگوش درد و دل میکردم ...
- ۲۹.۷k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط