بله و بعد از چند هفته من پارت دادم برنامه برام باز نمیشود
بله و بعد از چند هفته من پارت دادم برنامه برام باز نمیشود که پارت بدم
پارت ۳ اشک و لبخند
.
.
.
آنیا: ها چرا دامیان ناراحته؟ باید ذهنش رو بخونم
دامیان تو ذهنش: اگه تو اردو شرکت کنم مثل همیشه با بردارم میوفتم و زیاد هم رابطه با بردارم خوب نیست و بقیه هم حرف در میارن طبق معمول
آنیا: اوههه پس قضیه از این قرار یه جوری باید بفهمم که بردار دامیان کیه و ازش اطلاعات در بیارم اما اگه دامیان به اردو نیاد چییی!!!!! باید یه جوری دامیان رو راضی کنم میدونم باید چی کار کنم
.
ا
نویسنده: زنگ تفریح خورده و دامیان و نوچه هاش دارن غذا میخورن که یهو..
آنیا: ددد چی..زه ا..م دام..یان توهم ب
.ه اردو م..یایی؟
دامیان: نمیدونم باید از خانوادم بپرسم اصلا چرا پرسیدی
.
آنیا سرخ میشه و چون هیچ جوابی نداشت اینو گفت..
آنیا: چون که ما همه قرار باهم بریم اردو و اگه یکی مون نیاد ناراحت میشیم
.
همه دخترا باهام: اره لطفاً شما هم بیاین
نویسنده: دامیان که سرخ شده بود گفت..
دامیان: خ.وب ب..بینم چ..ی م.یش.ه
همه باهام: اخخ جوننن
آنیا: همش هم به لطف من قسمت اول ماجرا به خوبی تموم شود
.
.
نویسنده: آنیا داشت کتاب میخوند تو کتاب خونه حواسش پرت شود و زمان از دستش در رفت . دید که هوا تاریک شده
و چون عادت نداشت شب تنهایی بره بیرون داشت سکته میزد (نگاه چه بچه خوبی تربیت کردم)
داشت از یه جا رد میشود که یهو...
...........................................................
میبینید من چه کرموم جایی هیجانیش داستان رو تموم کردم 😼
تا پارت بعدی صبر کنید لطفاً حمایت کنیدددددد
پارت ۳ اشک و لبخند
.
.
.
آنیا: ها چرا دامیان ناراحته؟ باید ذهنش رو بخونم
دامیان تو ذهنش: اگه تو اردو شرکت کنم مثل همیشه با بردارم میوفتم و زیاد هم رابطه با بردارم خوب نیست و بقیه هم حرف در میارن طبق معمول
آنیا: اوههه پس قضیه از این قرار یه جوری باید بفهمم که بردار دامیان کیه و ازش اطلاعات در بیارم اما اگه دامیان به اردو نیاد چییی!!!!! باید یه جوری دامیان رو راضی کنم میدونم باید چی کار کنم
.
ا
نویسنده: زنگ تفریح خورده و دامیان و نوچه هاش دارن غذا میخورن که یهو..
آنیا: ددد چی..زه ا..م دام..یان توهم ب
.ه اردو م..یایی؟
دامیان: نمیدونم باید از خانوادم بپرسم اصلا چرا پرسیدی
.
آنیا سرخ میشه و چون هیچ جوابی نداشت اینو گفت..
آنیا: چون که ما همه قرار باهم بریم اردو و اگه یکی مون نیاد ناراحت میشیم
.
همه دخترا باهام: اره لطفاً شما هم بیاین
نویسنده: دامیان که سرخ شده بود گفت..
دامیان: خ.وب ب..بینم چ..ی م.یش.ه
همه باهام: اخخ جوننن
آنیا: همش هم به لطف من قسمت اول ماجرا به خوبی تموم شود
.
.
نویسنده: آنیا داشت کتاب میخوند تو کتاب خونه حواسش پرت شود و زمان از دستش در رفت . دید که هوا تاریک شده
و چون عادت نداشت شب تنهایی بره بیرون داشت سکته میزد (نگاه چه بچه خوبی تربیت کردم)
داشت از یه جا رد میشود که یهو...
...........................................................
میبینید من چه کرموم جایی هیجانیش داستان رو تموم کردم 😼
تا پارت بعدی صبر کنید لطفاً حمایت کنیدددددد
۱۹۲
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.