رمان عروس سرخ . مقدمه :
رمان عروس سرخ . مقدمه :
سلام اسم من بهار راد هست که ۱۶ سال دارم و شیطون و بازیگوشم که توسط اتفاقاتی نه چندان تلخ زندگی ام از این رو به اون رو شده ...
فصل اول :
روی تخت دراز کشیده بودم وبه اتفاقات زندگی ام فکر میکردم به اعتیاد و قماربازی پدرم که تمام پولش رو توی این کار از دست داده ، به مشکلات مدرسه ام برای وضع مالیم ، به افراد اطرافم که من رو مدام به خاطر مرگ مادرم بعد از تولد من مسخره میکردند که ناگهان خوابم برد ...
صبح باصدای زنگ گوشی ام که ساعت ۳۰ : ۷ دقیقه را نشان میداد بیدار شدم مثل همیشه پدرم خونه نبود و معلوم نبود توی کدوم قمار خونه مست کرده .دست و صورتم را شستم و آماده شدم تا به مدرسه بروم . زهرا و المیرا را دیدم که برایم دست تکان میدادند و به طرفم می آمدند . ما سه تا تنها دوستان هم هستیم که از اول عمرمون در کنار هم هستیم و خواهیم بود . بعد از سلام و احوال پرسی به سمت مدرسه رفتیم . مثل همیشه صف زود تموم شده بود وماهم باسرعت به سمت کلاس دویدیم که خداروشکر معلم نیومده بود . بعد از گذشت ده دقیقه مدیر وارد کلاس شد و گفت امروز معلم کلا ندارید و ماهم هماهنگ هورا گفتیم و مدیر رفت ...
بعد از تمام شدن مدرسه به سمت خانه به راه افتادیم . توراه دیدم که زهرا و المیرا هی عقب رو نگاه میکنن و پچ پچ میکنن من اهمیت ندادم از وقتی که وارد دبیرستان شدیم هر روز این کارشونه ... یهو المیرا زد بهم گفت عقب رو نگاه کن و برگشتم که دیدم یه شولت قرمز جیغ داره دنبالمون میاد منم یه اخم کردم و رومو برگردوندم . المیرا گفت حالا بچه ها این رو ول کنید فردا نامزدیمه شما هم دعوتید زهرا در جا قبول کرد ولی من گفتم باید فکر کنم و باخودم گفتم چطوری با این وضع مالی برم نامزدیه دوستم خجالت زدش میکنم نمیرم یه دلیل میارم ... وقتی به خانه رسیدم با زهرا و المیرا خدافظی کردم و وارد خونه شدم هنوزم بابام نیومده بود من حتی صبح که رفتم مدرسه صبحونه نخورده بودم برای همین یه ماکارانی درست کردم و تا نفس داشتم خوردم و ظرفا رو شستم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به فکر رفتم که ناگهان در خانه مان زده شد وقتی در رو باز کردم یه پسر جذاب و خوش قیافه با چشم های آبی و لب های قلوه ویه قرمز و دماغ کوچک و صورتی نسبتا گرد روبه روم وایساده یه مدتی بهم خیره شد بعد شروع کرد به حرف زدن ...
ادامه دارد در فصل ۲
سلام اسم من بهار راد هست که ۱۶ سال دارم و شیطون و بازیگوشم که توسط اتفاقاتی نه چندان تلخ زندگی ام از این رو به اون رو شده ...
فصل اول :
روی تخت دراز کشیده بودم وبه اتفاقات زندگی ام فکر میکردم به اعتیاد و قماربازی پدرم که تمام پولش رو توی این کار از دست داده ، به مشکلات مدرسه ام برای وضع مالیم ، به افراد اطرافم که من رو مدام به خاطر مرگ مادرم بعد از تولد من مسخره میکردند که ناگهان خوابم برد ...
صبح باصدای زنگ گوشی ام که ساعت ۳۰ : ۷ دقیقه را نشان میداد بیدار شدم مثل همیشه پدرم خونه نبود و معلوم نبود توی کدوم قمار خونه مست کرده .دست و صورتم را شستم و آماده شدم تا به مدرسه بروم . زهرا و المیرا را دیدم که برایم دست تکان میدادند و به طرفم می آمدند . ما سه تا تنها دوستان هم هستیم که از اول عمرمون در کنار هم هستیم و خواهیم بود . بعد از سلام و احوال پرسی به سمت مدرسه رفتیم . مثل همیشه صف زود تموم شده بود وماهم باسرعت به سمت کلاس دویدیم که خداروشکر معلم نیومده بود . بعد از گذشت ده دقیقه مدیر وارد کلاس شد و گفت امروز معلم کلا ندارید و ماهم هماهنگ هورا گفتیم و مدیر رفت ...
بعد از تمام شدن مدرسه به سمت خانه به راه افتادیم . توراه دیدم که زهرا و المیرا هی عقب رو نگاه میکنن و پچ پچ میکنن من اهمیت ندادم از وقتی که وارد دبیرستان شدیم هر روز این کارشونه ... یهو المیرا زد بهم گفت عقب رو نگاه کن و برگشتم که دیدم یه شولت قرمز جیغ داره دنبالمون میاد منم یه اخم کردم و رومو برگردوندم . المیرا گفت حالا بچه ها این رو ول کنید فردا نامزدیمه شما هم دعوتید زهرا در جا قبول کرد ولی من گفتم باید فکر کنم و باخودم گفتم چطوری با این وضع مالی برم نامزدیه دوستم خجالت زدش میکنم نمیرم یه دلیل میارم ... وقتی به خانه رسیدم با زهرا و المیرا خدافظی کردم و وارد خونه شدم هنوزم بابام نیومده بود من حتی صبح که رفتم مدرسه صبحونه نخورده بودم برای همین یه ماکارانی درست کردم و تا نفس داشتم خوردم و ظرفا رو شستم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به فکر رفتم که ناگهان در خانه مان زده شد وقتی در رو باز کردم یه پسر جذاب و خوش قیافه با چشم های آبی و لب های قلوه ویه قرمز و دماغ کوچک و صورتی نسبتا گرد روبه روم وایساده یه مدتی بهم خیره شد بعد شروع کرد به حرف زدن ...
ادامه دارد در فصل ۲
۳.۱k
۲۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.