جسدهایبیحصاراندیشه

#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_دهم

با تردید با هم دست دادیم و نشست. مثل دخترای تازه بالغ شده، نا توان از پنهان کردن شرم ‏اولین قرار ملاقات، گونه هاش به سرخی میزد... باید حرفی میزدم ورای تعارفات معمولی، ‏حرفی که ذهنش و متوجه امری فراتر از یه قرار نا متعارف با یه مرد غریبه بکنه! نتیجه ی گوهر ‏بار چندین بار چت و ایمیل، همینجا تو همین لحظه داشت به ثمر می رسید:‏
‏ " کیف احوال آمونیاک؟! صدامو داری آمونیاک جان؟! کیف احوال؟" ... هردو زدیم زیر خنده و بلا ‏فاصله جواب داد:‏
‏ " بله له، اوه یس، صداتون و دارم اونم دالبی" …‏
صدای خنده مون بیشتر شد طوری که آدمهای دو سه میز اونطرف تر هم با لبخندی از روی ‏تعجب، مارو نیگاه کردن و این برام اصلن مهم نبود..مهم این بود اتمسفر بینمون رو به نفع خودم ‏تغییر بدم، پرسید:‏
‏ " راستی فسنجون شیرین دوست داری یا ترش؟ "‏
‏ به همراه خنده بیشتر جواب دادم:‏
‏" فسنجون رسما دوست نمیخورم اما شما شف باشین دوست میبرم! "..... ‏خنده....خنده....خنده... و ناگهان سکوتی لحظه ای همزمان با هم.... پیش کشیدن اولین ‏گفتگوی چتی بین من و آمونیاک بهترین راه شکستن فضای نامتعارفی بود که ناخواسته حکم ‏فرما شده بود؛ گفت:‏
‏"‏‎ ‎شما اونجور که می گفتین شباهتی به ماموت زنگ زده ندارین ها! " ...‏
‏" منظورت اینه کرگدن بهتر به من میخوره؟ "‏
خنده و خنده... اینجا بود که احساس راحتی و رضایت و امنیت بیشتری، نسبت به جو ‏حاکم دریافت کردم و بلافاصله پرسیدم‎ ‎‏:‏
‏"‏‎ ‎میتونم بپرسم چرا تو اولین چت، اون سوال رو از من پرسیدی؟ "‏
‏" کدوم سوال؟ "‏
‏" یادت نیس؟!!! " ... گفت :‏
‏"‏‎ ‎نه بخدا، تو فکر کن! من نمیدونم دیشب چایی خوردم یا نه؟! " خندیدم:‏
‏"‏‎ ‎ازم پرسیدی تا حالا شده یکی یه کلمه ی محبت آمیز بهت بگه و تو با همه خوش اومدنت ‏ولی مزه لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟ "‏
‏" کی؟!! ... من؟!! ممم!!! ...من پرسیدم؟" ...‏
همه ی خنده ها و هیجانات ناشی از خنده ها، یهویی جاشون رو با سکوت عمیقی بین ما ‏عوض کردن و فقط و فقط زل زدیم به مردمک چشمهای هم:‏
‏ " انکار نکن، میخوام بدونم‎ ‎‏! "...‏
‏"‏‎ ‎راستش.... امیر......امیر!!!‏‎ ‎میشه سفارش بدیم اول؟...من میلک میخورم. "‏
‏" اوو... حتمن... "‏
منم مثل همیشه مِنو رو گرفتم جلوم ولی، تنها چیزی که نمی دیدم لیست بود:‏
‏" منم لاته میخورم. " ...‏
بلافاصله گارسون رو دعوت کردم و سفارش هر دوی مان را دادم و با لبخندی آروم از آمونیاک ‏خواستم که همچنان رشته حرف و گم نکنه و ادامه بده:‏
‏ " سر تا پا گوشم آمونیاک بانو... راستی دوست داری به همین اسم نتی ت صدات کنم یا ‏اگه دوست داری اسم اصلیت و بگو... خوشحال میشم حالا که از دنیای مجازی زدیم بیرون، ‏واقعیباشیم و مثل دوتا آدم بالغ پوست کنده با هم حرف بزنیم."‏
‏" ببین امیر جان، هم من شرایط تو رو میدونم هم تو، تا حدی از من میدونی. اگر مثل هم ‏نباشیم حداقل تو خیلی از مسایل مشترکیم. من تا قبل از این که اولین بار باهات چت کنم، ‏میشناختم ت، مطالبت و میخوندم و با همه شون رابطه برقرار کردم و برام دلنشین بود. ‏راستشم بخوای، عاملی که باعث شد بخوام بهت نزدیک بشم، همین احساساتت بود و ‏همین جسارتی که تو عنوان مسایل داری. میدونی، من متاهلم ... تو هم هستی اما واقعن ‏چی باعث شده الان ما اینجا باشیم؟! ... هم تو میدونی هم من! ... نمیخوام ناله کنم که آی ‏زندگیِ من اینجوریه، فلانه...میدونم تو هم به نحوی درگیری و گوشت از این حرفا پره... " ...‏
کمی حالت جدی تری به خودم گرفتم و نزاشتم حرفش به آخر برسه، ادامه این حرف ها من و ‏نه تنها به مقصودم نمی رسوند، شاید هم تبدیل می شد به صحنه اعتراف گیری و این اصلا ‏خوشایند نبود:‏
‏" صبر کن آمونیاک جان! اولا من هر چقدر هم درگیر باشم و هر چقدر هم گوشم پر باشه، ‏دلیل نمیشه که نخوام حرفات ‏ بشنوم، من میدونم به زندگیت وابسته ای و بهش علاقه داری، به ‏هر دلیل برا منم مهم نیست و بنا به همون دلایل هم الان اینجای غیر از اینه؟! "‏
بلند شد و یه نگاهی به سر تا پای من انداخت، احساس کردم یا میزاره میره و یا الانه وسط ‏جمع حرفی بزنه که من نتونم ‏ ‏ خودم و کنترل کنم و وضع رو از اینی که هست بدتر کنم:‏
‏" دلیل اومدن من اینجا و درخواست من از تو امیر، تنها یه دلیل داره که توی همون سوالیه که ‏ازت پرسیدم و تو تا بحال هی ‏ طفره رفتی، میتونی پیدا کنی! "...‏
‏" حالا چرا ناراحت میشی؟! بشین لطفا... من احساس خوبی ندارم اینجوری! .."‏
آروم نشست و بدون این که توجه داشته باشیم، دست همدیگه رو گرفتیم، اون لحظه به تنها ‏چیزی که فکر نمی کردیم، برقراری اولین تماس فیزیکی ما بود...‏
دستها کار خودشون و انجام میدادن! انگشتان هم کارشون و بلد بودن! ...‏
ادامه دارد.
دیدگاه ها (۸)

خـدایــا دلــم گــرفــتــهـ:'( :'( :'( :-( :-( :-(

اهـوم :-(

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_نهم‏ چشمای خیسش، تار می دیدن...س...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه#قسمت_هشتمبهار رو خیلی راحت می شد از شا...

یکی

از این که بهترین دوست منی ازت خیلی ممنونم تو بهترینی میدونم ...

پارت 2جین:(چاقو رو میگیره)چرا میخوای بکشیش؟ هوسوک:به همون دل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط