جسدهایبیحصاراندیشه

#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_نهم

‏ چشمای خیسش، تار می دیدن...سهیل با همون کت چرم مشکی ، لیوان به دست ، با یه ‏دستمال مرطوب، پیشونی تب کرده اش رو خنک می کرد:‏
‏" بیداری؟! خوبی؟! جون به سر میشم با این حال تو....این جوری نمیشه...باید بریم دکتر ‏‏...نمی فهمم شیوا؟!...این ماه دفعه ی سومه... پاشو یه نگاه به خودت بنداز...رنگ به رو ‏نداری..." ...‏
دست سهیل رو کنار زد، تمام نیروش و برا بلند شدن از روی تخت جمع کرد... سهیل نگران ‏بود:‏
‏" کجا بودی عزیزم؟....چرا با مانتو خوابیدی؟؟!!!"‏
‏" با بهار بودم.. ساعت چنده؟ کی اومدی؟! "‏
‏" هشته...تازه رسیدم..." ...‏
دستی تو موهای شیوا برد و گفت: ببین با خودت چه می کنی؟! خیس خیسن...تا یه دوش ‏بگیری، چایی دم می کنم..." ... لیوان و رو عسلی گذاشت و بلند شد، دوباره پرسید:‏
‏" نمی خوای بگی چی آشفته ات کرده؟!"‏
‏" خوبم." ... بلند شد و لباساش و در آورد.چرخی تو اتاق زد و حوله رو پای تخت پیدا کرد، وارد ‏حمام که شد، سهیل آب وان رو ولرم کرده بود و بیرون می اومد، گونه ی شیوا رو بوسید و ‏رفت آشپزخونه؛ خیلی نگران شده بود، شیوای همیشه شاد و شیطونش، یه ماه بود که خواب ‏و خوراک نداشت، این کابوسا حتما دلیلی داره، ظرفای کثیف اطراف آشپزخونه رو تو سینک ‏مرتب کرد،اسکاچ برداشت و تصمیم گرفت فردا از آقای کشاورز یه وقت بگیره برا مشاوره، ‏شیوا که حرف نمی زد، خودش باید یه کاری می کرد.‏
‏*****‏
‏ هر بار با یکی... یکی که نمی شناخت... تو ضمیر ناخودآگاهش برای توجیه راهی که پیش ‏گرفته بود دنبال دلیل می گشت...هر بارهم سهیل.. تنها چیزی که می تونست، دوستیه نا ‏متعارف اون و امیر رو موجه نشون بده!، شروع خیانت از طرف سهیل بود اما نمیتونست تو ‏افکارش، زنی رو پیدا کنه که سهیل بتونه رابطه عاشقانه باهاش بر قرار کنه، آخه اگه ‏احساسی تو این زمینه داشت که این حال و روز شیوا نبود! این خلاء تنها نیرویی بود که اون رو ‏تو ادامه ی این رابطه ی عاشقانه با امیر به پیش می برد..تنها چیزی که می تونست تو این ‏موقعیت اون و به خلسه ببره مرور دیدار عاشقانه و لذت بخش امروزش بود با امیر، نفسش و ‏حبس کرد و سرش و زیر آب فروبرد تا فارغ از صدای محیط با عشقش خلوت کنه...!!!‏
چهار هفته از اولین گفتگوی شیوا و امیر گذشته بود، علیرغم تصمیم امیر برای کنترل این رابطه ‏و دوری کردن های گاه و بی گاه از شیوا، اما امروز بعد از گذشت یک ماه این قرار ملاقات با ‏مهارت های زنانه ی شیوا بر قرار شده بود و امیر در این لحظه وسط ماجرا بود...‏
‏***‏
‏ ‏
ساعت 4 عصر توی یکی از بهترین کافی شاپ های تهران، تو یوسف آباد؛
‏ قرار بود مهمترین اتفاق پس از ازدواجم به وقع بپیونده که صد البته اگر چه جذابیت وشور و ‏هیجانِ تن دادن به یه ازدواج نامتقارن رو برام نداشت اما جذابیت های تازه ای داشت که تا به ‏حال تجربه نکرده بودم. از همه مهمتر، شرایطی داشتم که هر کسی جای من قرار داشت، به ‏لطف زیبایی و جذابیت های آمونیاک، این کارو انجام می داد.‏
بوی قهوه وسیگار و صدای موزیک ملایم مایکل بولتون، فضای اونجا رو چنان رویایی کرده بود که ‏این نگرانی که ممکنه آمونیاکِ من خودش و به اونجا نرسونه رو فراموش میکردم...‏
همین طور زنهایی که تا قبل ورودشون، حالتی معصومانه و عادی داشتن و در اونجا، آرایش ها ‏غلیظ تر و با طرفشون صمیمی تر، یعنی همون جیک تو جیک، گاها هم سیگار بر لب و ژستی ‏روشن فکرانه با تکان دادن سر به طرف مقابلشان اعتماد به نفس قرض میدادن...‏
برام خیلی غریب نبود، زیاد تو این موقعیت ها قرار داشتم اما چیزی که با همیشه متفاوت بود، ‏قرار من با آمونیاک بود.‏
‏" قربان چی میل دارین؟ "‏
‏" ممنونم، فعلن هیچی، مهمون دارم. اومدن حتما زحمت میدم ... ببخشید میشه آهنگhow ‎am I supposted ‎مایکل بولتون روبرام پلی کنین؟! "‏
‏" چشم، حتمن قربان... !" ....‏
تقریبا ناراضی راهش و کشید و رفت. یه نیم گاهی به ساعتم کردم، ساعت انگار 15 دقیقه ‏جلوتر از 4 بود و این نگرانی منو بیشتر میکرد و البته شور و هیجانش! ...‏
همزمان با شروع آهنگ سفارشیم، نگاه سنگینی ذهن من و به خودش جلب کرد، زنی با ‏مانتوی سفید، روسری نیلی و کیفِ چرمی مارکدار که بیشتر از همه تو نگاه اول برند کیف و ‏کفشش نظرم و جلب کرد.‏
‏"‏‎ ‎آقا امیر؟ " ... واستادم و با لبخندی که نمیشد پنهانش کرد ادامه دادم‎ ‎‏:‏
‏" بلهههههه، بله! اوه.. یسس! اوو مای گاددددد! بفرمایین پلیز، شما هم خانم آمونیاک باید ‏باشین حتمنی؟! "‏
با تردید با هم دست دادیم و نشست. مثل دخترای تازه بالغ شده، نا توان از پنهان کردن شرم ‏اولین قرار ملاقات، گونه هاش به سرخی می زد...
ادامه دارد.

#امیر_معصومی /امونیاک
دیدگاه ها (۳)

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_دهمبا تردید با هم دست دادیم و نش...

خـدایــا دلــم گــرفــتــهـ:'( :'( :'( :-( :-( :-(

#جسدهای_بیحصار_اندیشه#قسمت_هشتمبهار رو خیلی راحت می شد از شا...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_هفتم بهار یه برگه یادداشت از کیف...

black flower(p,209)

black flower(p,281)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط