رعنا چشمهای کشیده ای داشت؛ از آنها که آدم را محو خودش میک
رعنا چشمهای کشیده ای داشت؛ از آنها که آدم را محو خودش میکند .سال اول
دانشگاه بود وبازار عاشقیها داغ که رعنا بین آنهمه خاطرخواهِ رنگارنگ، دلش رابه پسره ساکت ته کلاس داد. آن روزهارا خوب یادم هست؛چشمهایش برق میزدندوگونه هایش گل می انداخت؛عاشق بود..پسره به معنای واقعی کلمه هیچ چیز نداشت؛گاهی روزهاصبر میکردندکه بروند فلافلیِ پیزوریِ خیابان معلم شام بخورند. سه شنبه به سه شنبه که بلیط های سینما نیم بهامیشد،از چهارساعت قبل کلاس ه ارا میپیچاندند و میرفتندکه بتوانند بلیط گیر بیاورند. پسره خوره ی فیلم وکتاب بود وبعد از آن دست رعنا همیشه یکی ازاین رمان های پر سر و صدای خارجی میدیدیم؛ آخرهفته ها هم مینشستند توی پارک روبروی دانشکده وکتاب نقد میکردند..
دست فروشی های انقلاب راماه به ماه میگشتند وآنقدر پیاده گز میکردندکه وقتی رعنا برمیگشت پاهایش به ذُق ذُق افتاده بود، اما، برق چشمهایش از بین نمیرفت..خیلی ها نشستند زیر پای رعنا،از در خوابگا تا خود دانشگاه هرکس که رعنا را میشناخت نصیحتش میکرد. که حیف تو و اینهمه زیبایی نیست که پای این پسره ی آس و پاس هدر برود؟
رعنا زورکی میخندید و توی دلش دلآشوبه میرفت و پشت گوشهایش داغ میشد؛ اما باز هر هفته دلش را برمیداشت ومیرفت همان فلافلی پیزوری و چشمهای سبز کشیده قشنگش را میدوخت به همان پسره آس و پاس ته کلاس و گونه هایش گل می انداخت..
آنوقتها استاد سی و چندساله ای داشتیم که بدجور شیفته ی رعنا بود؛همان ترمی که رعنا را بی دلیل انداخت تا باز هم مجبور شود درسش را بردارد،خبر شیفتگی اش به کل دانشکده رسید..استاد سی و چندساله ی شیفته رفت شهرستان خواستگاری رعنا و پسره ی آس و پاس ته کلاس ساکت تر و در خود فرورفته تر عقب نشست.. چشمهای سبز رعنا غمگینتر و غمگینتر شد و حرفها ونصیحتها و توی گوش خواندن ها بیشتر و بیشتر.
رعنا بلاخره یک شب باخودش همه چیز را تمام کرد، در را روی خودش بست و صبح که بیرون آمد تصمیمش را گرفته بود.. چشمهای رعنا از آن روز تبدیل به یک جفت چشم معمولی شد که دیگر برق نمیزدند.. چندروز پیش بعد از مدتها رفتم خانه ی رعنا؛ بزرگ و جذاب وچشم نواز.
یک سمت خانه اش یک کتاب خانه ی بزرگ بودکه همه جورکتابی داخلش پیدا میشد، نو، نه ازآن دسته دوم های جلد تاخورده ی دست فروشی های انقلاب. جدیدترین فیلم آمریکایی روی درایوش بود و توی آشپزخانه میگو سخاری درست میکرد.همه وسایل خانه اش برق میزدند؛ جز چشمهاش.. رفتم جلوتر و آرام پرسیدم: "خوبی رعنا؟"
چند ثانیه نگاهم کردو بعد خندید..خنده هایش بوی فلافلهای سوخته فلافلیِ پیزوری خیابان معلم را میداد.. چندسال بعد، از طرف بهداشت آمده بودند و فلافلی را بخاطر اینهمه سوختگی و سرطان زا بودن پلمپ کرده بودند..فلافلی بابرق جا مانده چشمهای خیلی هابرای همیشه بسته شد...
💞 💞
دانشگاه بود وبازار عاشقیها داغ که رعنا بین آنهمه خاطرخواهِ رنگارنگ، دلش رابه پسره ساکت ته کلاس داد. آن روزهارا خوب یادم هست؛چشمهایش برق میزدندوگونه هایش گل می انداخت؛عاشق بود..پسره به معنای واقعی کلمه هیچ چیز نداشت؛گاهی روزهاصبر میکردندکه بروند فلافلیِ پیزوریِ خیابان معلم شام بخورند. سه شنبه به سه شنبه که بلیط های سینما نیم بهامیشد،از چهارساعت قبل کلاس ه ارا میپیچاندند و میرفتندکه بتوانند بلیط گیر بیاورند. پسره خوره ی فیلم وکتاب بود وبعد از آن دست رعنا همیشه یکی ازاین رمان های پر سر و صدای خارجی میدیدیم؛ آخرهفته ها هم مینشستند توی پارک روبروی دانشکده وکتاب نقد میکردند..
دست فروشی های انقلاب راماه به ماه میگشتند وآنقدر پیاده گز میکردندکه وقتی رعنا برمیگشت پاهایش به ذُق ذُق افتاده بود، اما، برق چشمهایش از بین نمیرفت..خیلی ها نشستند زیر پای رعنا،از در خوابگا تا خود دانشگاه هرکس که رعنا را میشناخت نصیحتش میکرد. که حیف تو و اینهمه زیبایی نیست که پای این پسره ی آس و پاس هدر برود؟
رعنا زورکی میخندید و توی دلش دلآشوبه میرفت و پشت گوشهایش داغ میشد؛ اما باز هر هفته دلش را برمیداشت ومیرفت همان فلافلی پیزوری و چشمهای سبز کشیده قشنگش را میدوخت به همان پسره آس و پاس ته کلاس و گونه هایش گل می انداخت..
آنوقتها استاد سی و چندساله ای داشتیم که بدجور شیفته ی رعنا بود؛همان ترمی که رعنا را بی دلیل انداخت تا باز هم مجبور شود درسش را بردارد،خبر شیفتگی اش به کل دانشکده رسید..استاد سی و چندساله ی شیفته رفت شهرستان خواستگاری رعنا و پسره ی آس و پاس ته کلاس ساکت تر و در خود فرورفته تر عقب نشست.. چشمهای سبز رعنا غمگینتر و غمگینتر شد و حرفها ونصیحتها و توی گوش خواندن ها بیشتر و بیشتر.
رعنا بلاخره یک شب باخودش همه چیز را تمام کرد، در را روی خودش بست و صبح که بیرون آمد تصمیمش را گرفته بود.. چشمهای رعنا از آن روز تبدیل به یک جفت چشم معمولی شد که دیگر برق نمیزدند.. چندروز پیش بعد از مدتها رفتم خانه ی رعنا؛ بزرگ و جذاب وچشم نواز.
یک سمت خانه اش یک کتاب خانه ی بزرگ بودکه همه جورکتابی داخلش پیدا میشد، نو، نه ازآن دسته دوم های جلد تاخورده ی دست فروشی های انقلاب. جدیدترین فیلم آمریکایی روی درایوش بود و توی آشپزخانه میگو سخاری درست میکرد.همه وسایل خانه اش برق میزدند؛ جز چشمهاش.. رفتم جلوتر و آرام پرسیدم: "خوبی رعنا؟"
چند ثانیه نگاهم کردو بعد خندید..خنده هایش بوی فلافلهای سوخته فلافلیِ پیزوری خیابان معلم را میداد.. چندسال بعد، از طرف بهداشت آمده بودند و فلافلی را بخاطر اینهمه سوختگی و سرطان زا بودن پلمپ کرده بودند..فلافلی بابرق جا مانده چشمهای خیلی هابرای همیشه بسته شد...
💞 💞
۳.۰k
۲۸ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.