اسب سواری،
اسبسواری،
مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت.....
تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب میدید دهنهی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم....
و با اسب گریخت!
پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: "تو تنها اسب را نبردی
جوانمردی را هم بردی...!
اسب مال تو؛
اما گوش کن ببین چه میگویم....."
مرد افلیج اسب را نگه داشت،
مرد سوار گفت:
"هرگز به هیچکس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!"
"میترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیادهای رحم نکند....!!
مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت.....
تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب میدید دهنهی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم....
و با اسب گریخت!
پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: "تو تنها اسب را نبردی
جوانمردی را هم بردی...!
اسب مال تو؛
اما گوش کن ببین چه میگویم....."
مرد افلیج اسب را نگه داشت،
مرد سوار گفت:
"هرگز به هیچکس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!"
"میترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیادهای رحم نکند....!!
۱.۸k
۱۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.