فیک ١١٠
جونگ هی با تعجب پرسید: پس اون پدرم کیه؟
کوک با دلتنگی و غم بزرگی در صدایش گفت:
دوشمنم، خونیم برای انتقام مامانتو دزدید
بعد از یک مکث کوتاه، ادامه داد:
پسرم، بهتره باهام همکار کنی تا مامانتو نجات بدیم
جونگ هی با اینکه ترسیده بود اما به آرامی سری تکان داد و گفت: «باشه».
کوک با لبخندی محکم و پدری از روی محبت گفت: آفرین پسره خوب
و روی سرش بوسهای زد.
سپس کوک جونگ هی را روی تخت نشاند و با آرامش گفت: میخوام همهی افرادی که اونجا هستن رو بهم معرفی کنی.
جونگ هی شروع به گفتن کرد: جیمین و نامجون و تعیونگ و ...
کوک که حواسش جمع بود، پرسید: گفتی تهیونگ همون کیم تعیونگ برادر مامانت؟
جونگ هی سرش را تکان داد. کوک احساس عصبانیت کرد ولی سعی کرد خود را کنترل کند. به هر حال، بهترین دوستش، یا بهتر بگم برادرزنش بهش خیانت میکرد.
کوک به سرعت پرسید: دیگه کیا هستن؟
جونگ هی جواب داد: جین
کوک با تردید گفت: یونگی؟
جونگ هی با حالتی معصومانه گفت: نمیشناسم.
کوک با خیالی راحت از اینکه حداقل یونگی به او خیانت نخواهد کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: خب، راه مخفی نداره؟
جونگ هی بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: داره دوتا، ولی...
مکالمهشان به آرامی ادامه یافت و هر دو شروع کردند به برنامهریزی برای نجات مامان جونگ هی و مقابله با دشمنش ترس و اضطراب در یک طرف و روحیه همکاری و اتحاد در طرف دیگر، گوشهای از این داستان پر از چالش و احساس را تشکیل میداد.
کوک با دلتنگی و غم بزرگی در صدایش گفت:
دوشمنم، خونیم برای انتقام مامانتو دزدید
بعد از یک مکث کوتاه، ادامه داد:
پسرم، بهتره باهام همکار کنی تا مامانتو نجات بدیم
جونگ هی با اینکه ترسیده بود اما به آرامی سری تکان داد و گفت: «باشه».
کوک با لبخندی محکم و پدری از روی محبت گفت: آفرین پسره خوب
و روی سرش بوسهای زد.
سپس کوک جونگ هی را روی تخت نشاند و با آرامش گفت: میخوام همهی افرادی که اونجا هستن رو بهم معرفی کنی.
جونگ هی شروع به گفتن کرد: جیمین و نامجون و تعیونگ و ...
کوک که حواسش جمع بود، پرسید: گفتی تهیونگ همون کیم تعیونگ برادر مامانت؟
جونگ هی سرش را تکان داد. کوک احساس عصبانیت کرد ولی سعی کرد خود را کنترل کند. به هر حال، بهترین دوستش، یا بهتر بگم برادرزنش بهش خیانت میکرد.
کوک به سرعت پرسید: دیگه کیا هستن؟
جونگ هی جواب داد: جین
کوک با تردید گفت: یونگی؟
جونگ هی با حالتی معصومانه گفت: نمیشناسم.
کوک با خیالی راحت از اینکه حداقل یونگی به او خیانت نخواهد کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: خب، راه مخفی نداره؟
جونگ هی بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: داره دوتا، ولی...
مکالمهشان به آرامی ادامه یافت و هر دو شروع کردند به برنامهریزی برای نجات مامان جونگ هی و مقابله با دشمنش ترس و اضطراب در یک طرف و روحیه همکاری و اتحاد در طرف دیگر، گوشهای از این داستان پر از چالش و احساس را تشکیل میداد.
- ۱۷.۹k
- ۲۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط