شاه قلب قسمت۲۰
شاه قلب #قسمت۲۰
اوه اوه بچه های کلاسو بگو.هیچکدوم جرأت حرف زدن نداشتن..خندیدم وگفتم:
-اوه پس بالاخره من خشمگینش کردم.
-چجورم..
-میگم بهناز اگه بخوادبلایی سرم بیاره.
-مثلا چه بلایی؟
-مثلا منو بدزده وبی ابروم کنه..بهناززدزیرخنده..
-توروحت حرفامیزنی. نه بابااون اصلا مال این حرفانیست.
-توازکجامیدونی؟
-اصلا به تیپ وقیافش نمیخوره مال این حرفاباشه.
-بخوای کسی رو بدزدی کاری به قیافه نداره .ذات آدمو باید درنظرگرفت.
-نه بابافکرنکنم بخوادهمچین کاراحمقانه ای بکنه ..مگه دیونست..روح روانش براش مهمه..
-یعنی چی؟؟
-نمیدونی؟؟
کمی فکرکردم ..
-بیشعوررررخیلی خری یعنی من روحو روانشو بهم میریزم....بهنازبانیش بازچشمکی زد..
باحرص افتادم به جونش..
-خب دیگه من برم تو هم با این چیزای الکی ذهنتومشغول نکن.
-عه کجا بمون برانهار.
-نه عزیزم برم بازار یه کاری داشتم .تو که نمیای
-باشه برایه روز دیگه.
-باشه عزیزم همدیگه رو بغل کردیم وبهنازرفت..
داخل خونه شدم.
-چرابهنازجون نموند برانهار
-بازارکارداشت رفت...
-مامان خوشگلم چی پخته دخترش بخوره..
-کوفته پلو..
-عه مامان.
روی نیمکت نشسته بودم وناخونامو میجوییدم.
-سلام..
ازجوییدن ناخونام دست کشیدمو نگاهش کردم
.روی نمیکت نشست.
-جواب سلام واجبه.
-بلندشوبرو.
-دوست دارم اینجابشینم.مشکلیه گربه کوچولو.
-من میرم ازجام بلندشدم.
-سندشم بزن به نام خودت میمون چندش.
خواستم برم مچ دستمو گرفت.آب دهنموقورت دادمو آروم سمتش چرخیدم.
-کی گفت به من دست بزنی ولم کن.
-ابروی پهنوخوش فرمشو بالا انداخت ونُچی گفت ادامه داد.
-چطوره سندتوروبه نام خودم بزنم .هان ..بنظرت فکرخوبی نیست..توبیشتربدرد من میخوری تااین نیمکت بی ارزش...نگاهی ازپایین به بالام انداخت وباشیطنت گفت:
-ارزش توبیشتره گربه کوچولوی وحشی..
-چراچرت وپرت میگی دستموول کن داره چندشم میشه..
-نه.دلم میخوادمال من بشی..
-کثافت میگم دستمو ول کن تاجیغ نزدم حراست بیادجمعت کنه..منو کشید سمت خودش به چشمام خیره شد..سرش هی میومد پایین وپایین تر
-بکش عقب بیشعور میخوای چیکارکنی ..حالا دیگه تو یه سانتی صورتم قرارداشت ..هیچکاری نمیتونستم انجام بدم چشماشو بستو آروم بوسه ای به گونه ام زد..بلند داد زدم ..
-نههههههههه.سریع ازخواب پریدم.گلوم خشک شده بودبادستای لرزون لیوان آبو برداشتم .خالی بود.قلبم میخواست ازدهنم بزنه بیرون دستمو تند تند روگونه ام میکشیدم.
-پسره ای چندش تاتوخوابم دست ازسرم برنمیداره.درحالیکه دستموروگونه ام میکشیدم داخل آشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ویه لیوان آب خوردم کمی آبم به گونه ام پاشیدموباآستینم پاکش کردم..
نویسنده؛Smaeh
اوه اوه بچه های کلاسو بگو.هیچکدوم جرأت حرف زدن نداشتن..خندیدم وگفتم:
-اوه پس بالاخره من خشمگینش کردم.
-چجورم..
-میگم بهناز اگه بخوادبلایی سرم بیاره.
-مثلا چه بلایی؟
-مثلا منو بدزده وبی ابروم کنه..بهناززدزیرخنده..
-توروحت حرفامیزنی. نه بابااون اصلا مال این حرفانیست.
-توازکجامیدونی؟
-اصلا به تیپ وقیافش نمیخوره مال این حرفاباشه.
-بخوای کسی رو بدزدی کاری به قیافه نداره .ذات آدمو باید درنظرگرفت.
-نه بابافکرنکنم بخوادهمچین کاراحمقانه ای بکنه ..مگه دیونست..روح روانش براش مهمه..
-یعنی چی؟؟
-نمیدونی؟؟
کمی فکرکردم ..
-بیشعوررررخیلی خری یعنی من روحو روانشو بهم میریزم....بهنازبانیش بازچشمکی زد..
باحرص افتادم به جونش..
-خب دیگه من برم تو هم با این چیزای الکی ذهنتومشغول نکن.
-عه کجا بمون برانهار.
-نه عزیزم برم بازار یه کاری داشتم .تو که نمیای
-باشه برایه روز دیگه.
-باشه عزیزم همدیگه رو بغل کردیم وبهنازرفت..
داخل خونه شدم.
-چرابهنازجون نموند برانهار
-بازارکارداشت رفت...
-مامان خوشگلم چی پخته دخترش بخوره..
-کوفته پلو..
-عه مامان.
روی نیمکت نشسته بودم وناخونامو میجوییدم.
-سلام..
ازجوییدن ناخونام دست کشیدمو نگاهش کردم
.روی نمیکت نشست.
-جواب سلام واجبه.
-بلندشوبرو.
-دوست دارم اینجابشینم.مشکلیه گربه کوچولو.
-من میرم ازجام بلندشدم.
-سندشم بزن به نام خودت میمون چندش.
خواستم برم مچ دستمو گرفت.آب دهنموقورت دادمو آروم سمتش چرخیدم.
-کی گفت به من دست بزنی ولم کن.
-ابروی پهنوخوش فرمشو بالا انداخت ونُچی گفت ادامه داد.
-چطوره سندتوروبه نام خودم بزنم .هان ..بنظرت فکرخوبی نیست..توبیشتربدرد من میخوری تااین نیمکت بی ارزش...نگاهی ازپایین به بالام انداخت وباشیطنت گفت:
-ارزش توبیشتره گربه کوچولوی وحشی..
-چراچرت وپرت میگی دستموول کن داره چندشم میشه..
-نه.دلم میخوادمال من بشی..
-کثافت میگم دستمو ول کن تاجیغ نزدم حراست بیادجمعت کنه..منو کشید سمت خودش به چشمام خیره شد..سرش هی میومد پایین وپایین تر
-بکش عقب بیشعور میخوای چیکارکنی ..حالا دیگه تو یه سانتی صورتم قرارداشت ..هیچکاری نمیتونستم انجام بدم چشماشو بستو آروم بوسه ای به گونه ام زد..بلند داد زدم ..
-نههههههههه.سریع ازخواب پریدم.گلوم خشک شده بودبادستای لرزون لیوان آبو برداشتم .خالی بود.قلبم میخواست ازدهنم بزنه بیرون دستمو تند تند روگونه ام میکشیدم.
-پسره ای چندش تاتوخوابم دست ازسرم برنمیداره.درحالیکه دستموروگونه ام میکشیدم داخل آشپزخونه شدم شیرآبو باز کردم ویه لیوان آب خوردم کمی آبم به گونه ام پاشیدموباآستینم پاکش کردم..
نویسنده؛Smaeh
۳۴.۸k
۱۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.