مژع های خیص
•مژع های خیص•🌚🖤
پارت۱
دیانا: جلو اینه ب خودم خیره شدم او دختری ک همرو می خندوند کوش؟) کو او دختری ک همش میخندید کووووو...چند تا اشک ع گونه هام ریخ با استین لباسم پاکش کردم در کمدمو باز کردم همه لباسام گات مشکی بود یکی یکی کنار زدمشون ک چشم افتاد ب لباس پانیذ دلم خعلی براش تنگیدع....:)
لباسشو پوشیدم هنو عطرش رو لباسش بود.... رژ مشکیمو کشیدم رو لبم بوت مشکیمو پوشیدم رفتم کافه....وارد ک شدم ارسلان رو پیدا نکردم سر ی میز نشسم بعد چن مین ارسلان اومد.....
(ارسلان•دیانا*)
•لعنتی چق بگم لباس درس بپوش ها مشتمو کوبیدم رو میز
*دلم نمخا
•دلت گوه میخورع(با داد)
*کون لقت باو مح فق بخاطر تو اومدم الانم ایجوری میکنی فق برو گمشو
•هوی کجاااا
*بی توجه بهش ع کنارش رد شدم ع کافه رفتم بیرون...
ارسلان: دیانا ع کافه رف بیرون دنبالش می رفتم ک یهو گوشیم زنگ خورد ب صفحه گوشی نگا کردم سرمو ک اوردم بالا دیانا رو ندیدم ی بغض سنگینی تو گلوم بود ک هر لحضه میخاص بترکه نشسم رو صندلی پیاده رو تمام خاطراتم با دیانا جلو چشام رد شد دیگ نتونصم جلو خدمو بگیرم بغضم ترکید سرمو گزاشتم وسط دستام و اشک میریختم فق میخاصم یبار دیگ دیانا بم بگه دوصت دارم فق یبار دیگ دسش برع تو موهام فق یبار دیگ موهاش نوازش کنم فق یبار دیگ تو بغلش بخابم...تو همی فکرا بودم ک سنگینی ی دصتیو رو شونم حص کردم سرمو اوردم بالا با دیدن دیانا جا خوردم!) 😅💔
•ادامه دارد•🌚🖤
پارت۱
دیانا: جلو اینه ب خودم خیره شدم او دختری ک همرو می خندوند کوش؟) کو او دختری ک همش میخندید کووووو...چند تا اشک ع گونه هام ریخ با استین لباسم پاکش کردم در کمدمو باز کردم همه لباسام گات مشکی بود یکی یکی کنار زدمشون ک چشم افتاد ب لباس پانیذ دلم خعلی براش تنگیدع....:)
لباسشو پوشیدم هنو عطرش رو لباسش بود.... رژ مشکیمو کشیدم رو لبم بوت مشکیمو پوشیدم رفتم کافه....وارد ک شدم ارسلان رو پیدا نکردم سر ی میز نشسم بعد چن مین ارسلان اومد.....
(ارسلان•دیانا*)
•لعنتی چق بگم لباس درس بپوش ها مشتمو کوبیدم رو میز
*دلم نمخا
•دلت گوه میخورع(با داد)
*کون لقت باو مح فق بخاطر تو اومدم الانم ایجوری میکنی فق برو گمشو
•هوی کجاااا
*بی توجه بهش ع کنارش رد شدم ع کافه رفتم بیرون...
ارسلان: دیانا ع کافه رف بیرون دنبالش می رفتم ک یهو گوشیم زنگ خورد ب صفحه گوشی نگا کردم سرمو ک اوردم بالا دیانا رو ندیدم ی بغض سنگینی تو گلوم بود ک هر لحضه میخاص بترکه نشسم رو صندلی پیاده رو تمام خاطراتم با دیانا جلو چشام رد شد دیگ نتونصم جلو خدمو بگیرم بغضم ترکید سرمو گزاشتم وسط دستام و اشک میریختم فق میخاصم یبار دیگ دیانا بم بگه دوصت دارم فق یبار دیگ دسش برع تو موهام فق یبار دیگ موهاش نوازش کنم فق یبار دیگ تو بغلش بخابم...تو همی فکرا بودم ک سنگینی ی دصتیو رو شونم حص کردم سرمو اوردم بالا با دیدن دیانا جا خوردم!) 😅💔
•ادامه دارد•🌚🖤
- ۹.۰k
- ۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط