چه قشنگ بود متنی که امروز خوندم !!!
چه قشنگ بود متنی که امروز خوندم !!!
ی استادی نوشته بود:
-داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم، یکی از برگه های خالی حواسمو ب خودش جلب کرد :)
ب هیچ کدوم از سوال ها جواب نداده بود
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «ن بابام مریض بوده، ن مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا، تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده، دیشب تولد عشقم بود، گفتم سنگ تموم بذارم براش، بعد از ظهر ی دورهمی گرفتیم با بچه ها، شام هم بردمش نایب و ی کباب و جوجه ترکیبی زدیم، بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید، مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون، بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم ب هم برسیم، رفتیم، دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهران، ساعت شده بود یک شب، راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم، یعنی لای جزوه رو هم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش، خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد، یهویی هم خوابم برد، بیهوش شدم انگار، حالا نمره هم ندادی، نده، فدا سرت، ی ترم دیگه آوارت میشم نهایتش، فقط خواستم بدونی ک بی اهمیتی و این چیزا نبوده، ی وقت ناراحت نشی =) »
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگه از پشت زد روی شانه ام :)
گفت: «اون بیستی ک دادی خیلی چسبید :) »
گفتم: «اگه لای برگه ات ی تیکه لبو برام می پیچیدی بهت صد می دادم بچه :) »
خندید و دست انداخت دور گردنم
گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟ :) »
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم :)
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی ک :) »
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط، نشست کنارم :)
دلم میخواست براش بگم ک ی شبی هم تولد عشق من بود ک خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود!
فقط سرد بود :)
ی استادی نوشته بود:
-داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم، یکی از برگه های خالی حواسمو ب خودش جلب کرد :)
ب هیچ کدوم از سوال ها جواب نداده بود
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «ن بابام مریض بوده، ن مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا، تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده، دیشب تولد عشقم بود، گفتم سنگ تموم بذارم براش، بعد از ظهر ی دورهمی گرفتیم با بچه ها، شام هم بردمش نایب و ی کباب و جوجه ترکیبی زدیم، بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید، مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون، بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم ب هم برسیم، رفتیم، دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهران، ساعت شده بود یک شب، راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم، یعنی لای جزوه رو هم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش، خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد، یهویی هم خوابم برد، بیهوش شدم انگار، حالا نمره هم ندادی، نده، فدا سرت، ی ترم دیگه آوارت میشم نهایتش، فقط خواستم بدونی ک بی اهمیتی و این چیزا نبوده، ی وقت ناراحت نشی =) »
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگه از پشت زد روی شانه ام :)
گفت: «اون بیستی ک دادی خیلی چسبید :) »
گفتم: «اگه لای برگه ات ی تیکه لبو برام می پیچیدی بهت صد می دادم بچه :) »
خندید و دست انداخت دور گردنم
گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟ :) »
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم :)
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی ک :) »
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط، نشست کنارم :)
دلم میخواست براش بگم ک ی شبی هم تولد عشق من بود ک خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود!
فقط سرد بود :)
۴.۶k
۲۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.