ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part: ²⁰
به سمت سرویس رفت تا به صورتش آب بزنه
حالا که اون مرد (جونگین) رو رد کرده بود اخساس بهتری داشت ولی از طرفی..
از طرفی هم بخاطر حرفی که زده بود خجالت زده بود
اون به جونگین گفته بود که کوک رو دوست داره
ایا واقعا داشت؟
سری تکون داد تا از افکارش خارج بشه
از سرویس که خارج شد باد سری وزید و باعث شد خودش رو بخاطر لباس نازک و کوتاهی که پوشیده بود لعنت کنه..
زود سوار تاکسی شد..
وقتی وارد خونه شد و به سمت اتاقش رفت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق باز شد و قامت جونگکوک در چارجوپ در نمایان شد
بعد از اینکه چند لحظه هردو به هم نگاه میکردن لب زد
+چیزی شده؟
اِما پرسید و منتظر جواب موند که با حرف بعدی جونگکوک باعث شد چشماش گرد و سرجاش خشک بشه..
_امشب رو بیا و کنار من بخواب!
برای لحظه ای به گوش های خودشم شک کرد..
یا نکنه جونگکوک مست بود؟
یا یا نکنه بدتر از اون توسط یک روح سرگردان تسخیر شده بود؟
این حرف ها چیز هایی بود که هیچوقت از جونگکوک انتظارش رو نداشت..
این که بیاد و با لحن جدی بی مقدمه بهش بگه
"امشب رو بیا و کنار من بخواب!"
جونگکوک که تنها سکوت دریافت کرده بود جلو رفت و درحالی که توی چند سانتی صورتش ایستاده بود گفت
_ خواسته ی زیادیه؟
اوه..
البته که زیاد بود..
اونا درسته ازدواج کرده بود ولی.. مثل دوتا غریبه رفتار میکردن
اِما به چشم های مرد خیره شد و برخلاف خواسته ی دلش گفت
+نه!
البته که بهش نه میگفت..
خیلی مسخره بود که بگه باشه!
اینطوری جونگکوک ممکن بود فکر کنه به توجهش نیاز داره..
و جونگکوک با دریافت همین جواب جشماش رنگ سرد و تیره ای گرفت و درحالی که به سمت در میرفت گفت
_ حالا متوجه میشم که این احساس یک طرفه است!
و بعد در اتاق بسته شد...
به اخر های فیک نزدیک میشیم... 💜💜
part: ²⁰
به سمت سرویس رفت تا به صورتش آب بزنه
حالا که اون مرد (جونگین) رو رد کرده بود اخساس بهتری داشت ولی از طرفی..
از طرفی هم بخاطر حرفی که زده بود خجالت زده بود
اون به جونگین گفته بود که کوک رو دوست داره
ایا واقعا داشت؟
سری تکون داد تا از افکارش خارج بشه
از سرویس که خارج شد باد سری وزید و باعث شد خودش رو بخاطر لباس نازک و کوتاهی که پوشیده بود لعنت کنه..
زود سوار تاکسی شد..
وقتی وارد خونه شد و به سمت اتاقش رفت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق باز شد و قامت جونگکوک در چارجوپ در نمایان شد
بعد از اینکه چند لحظه هردو به هم نگاه میکردن لب زد
+چیزی شده؟
اِما پرسید و منتظر جواب موند که با حرف بعدی جونگکوک باعث شد چشماش گرد و سرجاش خشک بشه..
_امشب رو بیا و کنار من بخواب!
برای لحظه ای به گوش های خودشم شک کرد..
یا نکنه جونگکوک مست بود؟
یا یا نکنه بدتر از اون توسط یک روح سرگردان تسخیر شده بود؟
این حرف ها چیز هایی بود که هیچوقت از جونگکوک انتظارش رو نداشت..
این که بیاد و با لحن جدی بی مقدمه بهش بگه
"امشب رو بیا و کنار من بخواب!"
جونگکوک که تنها سکوت دریافت کرده بود جلو رفت و درحالی که توی چند سانتی صورتش ایستاده بود گفت
_ خواسته ی زیادیه؟
اوه..
البته که زیاد بود..
اونا درسته ازدواج کرده بود ولی.. مثل دوتا غریبه رفتار میکردن
اِما به چشم های مرد خیره شد و برخلاف خواسته ی دلش گفت
+نه!
البته که بهش نه میگفت..
خیلی مسخره بود که بگه باشه!
اینطوری جونگکوک ممکن بود فکر کنه به توجهش نیاز داره..
و جونگکوک با دریافت همین جواب جشماش رنگ سرد و تیره ای گرفت و درحالی که به سمت در میرفت گفت
_ حالا متوجه میشم که این احساس یک طرفه است!
و بعد در اتاق بسته شد...
به اخر های فیک نزدیک میشیم... 💜💜
۲۹.۴k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.