ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part: ¹⁸
وقتی بیش از یک دقیقه جوابی دریافت نکرد جلو رفت یک قدم
دو قدم
و سه قدم
حالا فاصله خیلی کمی باهم داشتن ضربان هردوشون به شدت بالا رفته بود
_ بهت گفتم کجا میری!
اون لعنتی چرا جوری باهاش حرف میزد که انگاری ماله اونه؟
اون حق نداشت با حرفاش اینطوری باعث بشه که قلبش بشدت توی سینش بکوبه...
این لحن مرد براش جدید بود..
اون هیچوقت بهش اهمیت نمیداد حالا چرا باید اینطوری رفتار کنه؟
+ من متوجه منظورت نمیشم!
اِما گفت و باعث شد جونگکوک ابرویی بالا بندازه..
باید منظورشو واضح بیان میکرد؟ ولی حتی خودشم نمیدونست چی میخواد!
اون دختر چرا فقط بهش نمیگفت کجا میخواد بره؟
_ منظوره من کاملا واضحه.. تو زن منی و...
ولی اِما پرید وسط حرفش..
اون زنشه؟
مثل اینکه باید حرفی که قبلا خوده کوک بهش زده بود رو به یادش می اورد
+ من زنتم؟ حرف خودت رو یادت رفته؟ اگر اره بزار به یادش بیارم!
و بعد جمله ی "تو یه این عمارت قانون هایی وجود داره!
فکر نکن حالا که همسرمی قراره خانم این خونه باشی...
این فقط یه ازدواج صوریه! من و توهم تنها یه همخونه!" رو به زبون اورد!
جمله ای که دقیقا بعد از ازدواجشون کوک بهش زد..
_ خب من...
+ چیشده تازگیا اهمیت دادن به من رو یاد گرفتی! همخونه..
_ من فکر میکنم که..
و بعد با مکثی ادامه داد
_ خودمم نمیدونم!
کوک این رو گفت و باعث پوزخند اما شد
تا به خودش اومد دید که در عمارت تنها شده و اما رفته..
زیر لب زمزمه کرد:
_ اینکه وقتی بهت نزدیک میشم و حس خوبی میگیرم... منو میترسونه!
ولی حالا که تو بهم نمیگی کجا میری من...
خودم میام دنبالت..
♡_______________________♡
پارت بعدب رو هم اپ کردم
لایــــک یادتون نره💙
part: ¹⁸
وقتی بیش از یک دقیقه جوابی دریافت نکرد جلو رفت یک قدم
دو قدم
و سه قدم
حالا فاصله خیلی کمی باهم داشتن ضربان هردوشون به شدت بالا رفته بود
_ بهت گفتم کجا میری!
اون لعنتی چرا جوری باهاش حرف میزد که انگاری ماله اونه؟
اون حق نداشت با حرفاش اینطوری باعث بشه که قلبش بشدت توی سینش بکوبه...
این لحن مرد براش جدید بود..
اون هیچوقت بهش اهمیت نمیداد حالا چرا باید اینطوری رفتار کنه؟
+ من متوجه منظورت نمیشم!
اِما گفت و باعث شد جونگکوک ابرویی بالا بندازه..
باید منظورشو واضح بیان میکرد؟ ولی حتی خودشم نمیدونست چی میخواد!
اون دختر چرا فقط بهش نمیگفت کجا میخواد بره؟
_ منظوره من کاملا واضحه.. تو زن منی و...
ولی اِما پرید وسط حرفش..
اون زنشه؟
مثل اینکه باید حرفی که قبلا خوده کوک بهش زده بود رو به یادش می اورد
+ من زنتم؟ حرف خودت رو یادت رفته؟ اگر اره بزار به یادش بیارم!
و بعد جمله ی "تو یه این عمارت قانون هایی وجود داره!
فکر نکن حالا که همسرمی قراره خانم این خونه باشی...
این فقط یه ازدواج صوریه! من و توهم تنها یه همخونه!" رو به زبون اورد!
جمله ای که دقیقا بعد از ازدواجشون کوک بهش زد..
_ خب من...
+ چیشده تازگیا اهمیت دادن به من رو یاد گرفتی! همخونه..
_ من فکر میکنم که..
و بعد با مکثی ادامه داد
_ خودمم نمیدونم!
کوک این رو گفت و باعث پوزخند اما شد
تا به خودش اومد دید که در عمارت تنها شده و اما رفته..
زیر لب زمزمه کرد:
_ اینکه وقتی بهت نزدیک میشم و حس خوبی میگیرم... منو میترسونه!
ولی حالا که تو بهم نمیگی کجا میری من...
خودم میام دنبالت..
♡_______________________♡
پارت بعدب رو هم اپ کردم
لایــــک یادتون نره💙
۱۵.۶k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.