فیک (عشق اینه) پارت سی و هفتم
گفت:هوم...خیلی
گفتم:پس ولم نمیکردی.
گفت:خوب شد گفتی.میخوام باهات در این باره کامل حرف بزنم.میخوام همه چیو مفصل برات توضیح بدم.
گفتم:چیزی برا توضیح نیست.
و پاشدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش.اون نشسته بود و من جلوش ایستاده بودم.گفت:حتما باید همچین کاری کنم؟که توجه همه جلب بشه؟
به دستش یه نگاهی کردم و پسش زدم که محکم تر گرفت و گفت:امروز ساعت ۶ تو...
گفتم:تو کافه ی خودمون...باشه بزار ببینیم چرا منو ول کردی و رفتی.
خندید و گفت:اوکی.میبینمت خانم کیم.
گفتم:لی...فقط یه بار دیگه بگو کیم تا فکتو بیارم پایین.نظرت چیه؟
گفت:باشه بابا فهمیدیم تو خیلی قوی ای.
حولش دادم و چسبوندم به دیوار و جوری که انگار میخوام مشت بزنم دستمو آوردم بالا و تا یه سانتی متری صورتش بردم و انگشت اشارمو آوردم بالا و زدم به نوک دماغش و گفتم:آخی...ته ته کوچولو ترسیده؟نترس بچه جون.
ولش کردم و خواستم برم که گفت:بیب عاشقتم.
گفتم:اتفاقا منم ازت متنفرم.
و راهمو کشیدم و رفتم.اول رفتم تو بالکن شرکت.خیلی قشنگ بود.ساعت دو بود.وقت ناهاره.برنامه ی سفارش غذا رو باز کردم و خواستم یه غذا سفارش بدم که تهیونگ اومد و گفت:برای منم یدونه سفارش بده.
گفتم:تو دوباره افتادی دنبالم؟
گفت:حرف نزن و فقد سفارش بده.
گفتم:مرغ سوخاری با سس سیر؟
گفت:آره
سفارش دادم و اونم نشسته بود کنارم.داشتم چپ چپ نگاش میکردم که گفت:بیا منو بخور.
گفتم:نه ممنون خوشمزه نیستی.
گفت:نه بابا...پشیمون نشی از این حرفت یه وقت؟
گفتم:نه نمیشم.امتحان کردم.
که یه پسر جوونی اومد و گفت:خانم شما سفارش داده بودید؟
گفتم:بله ممنون.
غذامونو گذاشت رو میز و رفت.اومدم یه تیکه از مرغ سوخاری و بزنم تو سس سیر و بخورم که گفت:نه
گفتم:چته؟
گفت:یادت نیس؟من حساسم که سسم کثیف شه.
گفتم:بچه بازی درنیار.
گفتم:پس ولم نمیکردی.
گفت:خوب شد گفتی.میخوام باهات در این باره کامل حرف بزنم.میخوام همه چیو مفصل برات توضیح بدم.
گفتم:چیزی برا توضیح نیست.
و پاشدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش.اون نشسته بود و من جلوش ایستاده بودم.گفت:حتما باید همچین کاری کنم؟که توجه همه جلب بشه؟
به دستش یه نگاهی کردم و پسش زدم که محکم تر گرفت و گفت:امروز ساعت ۶ تو...
گفتم:تو کافه ی خودمون...باشه بزار ببینیم چرا منو ول کردی و رفتی.
خندید و گفت:اوکی.میبینمت خانم کیم.
گفتم:لی...فقط یه بار دیگه بگو کیم تا فکتو بیارم پایین.نظرت چیه؟
گفت:باشه بابا فهمیدیم تو خیلی قوی ای.
حولش دادم و چسبوندم به دیوار و جوری که انگار میخوام مشت بزنم دستمو آوردم بالا و تا یه سانتی متری صورتش بردم و انگشت اشارمو آوردم بالا و زدم به نوک دماغش و گفتم:آخی...ته ته کوچولو ترسیده؟نترس بچه جون.
ولش کردم و خواستم برم که گفت:بیب عاشقتم.
گفتم:اتفاقا منم ازت متنفرم.
و راهمو کشیدم و رفتم.اول رفتم تو بالکن شرکت.خیلی قشنگ بود.ساعت دو بود.وقت ناهاره.برنامه ی سفارش غذا رو باز کردم و خواستم یه غذا سفارش بدم که تهیونگ اومد و گفت:برای منم یدونه سفارش بده.
گفتم:تو دوباره افتادی دنبالم؟
گفت:حرف نزن و فقد سفارش بده.
گفتم:مرغ سوخاری با سس سیر؟
گفت:آره
سفارش دادم و اونم نشسته بود کنارم.داشتم چپ چپ نگاش میکردم که گفت:بیا منو بخور.
گفتم:نه ممنون خوشمزه نیستی.
گفت:نه بابا...پشیمون نشی از این حرفت یه وقت؟
گفتم:نه نمیشم.امتحان کردم.
که یه پسر جوونی اومد و گفت:خانم شما سفارش داده بودید؟
گفتم:بله ممنون.
غذامونو گذاشت رو میز و رفت.اومدم یه تیکه از مرغ سوخاری و بزنم تو سس سیر و بخورم که گفت:نه
گفتم:چته؟
گفت:یادت نیس؟من حساسم که سسم کثیف شه.
گفتم:بچه بازی درنیار.
۱۱.۰k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.