پشمام چن نفر خوششون اومد با اینکه گوهه
یومه کمی احساس خجالت میکنه و سرشو پایین میگیره
یومه تو ذهنش:'گندددد زدممم!!! قشنگ معلوم بود از رویه دفترم اسممو فهمیدم چقدر من احمقم! با خودم چی فکر کردم ها!؟'
یومه:' اه...اها... اخب میتونی یومه صدام کنی...'
هوتوکه سرش رو به میز تکیه میده
هوتوکه:'هه... خوبه پس توعم منو هوتوکه صدا کن'
یومه:'باشه... هوتوکه'
هوتوکه:' پس الان دوستیم دیگه اره؟ 😏✨'
یومه از حرف هوتوکه جا میخوره چون یادش نمیاد تجربهای ای از این نوع جمله ها داشته باشه... ولی حسی داشت که انگار قبلا این جمله رو از یکی شنیده... ولی کی؟ خواطرات فراموش شدش؟
یومه:' ب_ب_بله....؟'
هوتوکه میخنده و سرش رو رویه میز میزاره و به چشمایه یومه زل میزنه لبخند ارومی که زده برازنده اون چشمایه جواهریشه
هوتوکه:'هوم؟ ببینم تا حالا دوستی نداشتی؟ برایه همین از حرفم شوکه شدی؟'
یومه متوجه نگاهش میشه
یومه در ذهنش:'چرا اینجوری میکنههه؟؟!! چرا انقدر صمیمی رفتار میکنه؟ واییی نفسم بالا نمیادد'
یومه:' نه... شاید... دوستی نداشتم'
لبخند هوتوکه پهنتر میشه چشماش به عمق چشمای یومه فرو رفته با کلماتی پر از ارامش گوش شنونده رو نوازش میده
هوتوکه:'هه من اینطور فک نمیکنم'
کل کلاس هوتوکه سعی میکرد با چیز های کوچیک بحث با یومه رو باز کنه، ولی یومه خیلی بی تجربه در این جور چیزا بود و جواب هایه کوتاه و کجی میداد
وقت ناهار میشه یومه مثل همیشه تنها در میزی میشینه و شروع به غذا خوردن میکنه وقتی داشت توی سکوت غذا میخورد صدای برخورد بشقابی رو با میز شنید سرش را بالا گرفت و دید
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.