چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹⁹
نفس عمیقی کشید.
"من حالم خوبه"
"هیچ اتفاقی نیفتاده"
"میتونم به زندگیم ادامه بدم"
"هیچ دردی ندارم."
جملاتی بودن که به خودش میگفت.
به قرص های روی عسلی نگاه کرد. پوزخند اروم اروم روی لبش شکل گرفت.
چرا باید این بچه میموند وقتی مثل یه زنجیر دور گردنش گیرش انداخته بود؟
بدون اهمیت به قرصایی که برای کمتر شدن درد گاه و بیگاه شکمش بودن، قرصای خودشو از کیفش درآورد و خورد.
لبخند فیکی روی لباش نشوند که کاملا با درونش که طوفان به پا بود در تضاد بود.
میدونست اگه دیر بره،خانم بزرگ گوششو میکند!
همین چند روز هم سولهی با کلی دروغ سرهم کرده بود که مرخصی گرفته.
چون هیچی راجب نگهداری بچه نمیدونست!
کافی بود بفهمه تا هم سر جیمین هم سر سولهی و کوک به باد بره.
در و باز کرد و از راهرو گذشت.
سر پله ها،درد لعنتی شکمش باعث شد وایسه.
چندتا نفس عمیق کشید تا اروم بشه.
ولی چرا از ته قلبش دوست داشت تا این بچه سقط بشه؟
خواست بره که باز درد شدیدتری توی شکمش پیچید که باعث شد آخش بره هوا.
روی پله ها نشست و با دستش مشغول ماساژ دادن شکمش شد.
لعنتی چطور اون نخود میتونست همچین دردی بهش بده؟
با صدای خانم بزرگ، جریان برق ۵٠٠ ولتی از بدنش گذشت.
سریع سر جاش سیخ وایساد.
زنیکه عفریته با چشمای کورش سرتاپاشو برانداز کرد و با لحن خشکش گفت:این مدت..کجا بودی؟مرخصیت زیاد شدع!
نیمچه لبخند زوری زد و به احترام کمی خم شد.
دستش روی شکمش مشت شد. درد ولش نمیکرد.
من:عاه خب..من به خاطر خواهرم مجبور شدم..میدونین که اخه مریضه.
خ.گ: خیلی خب.حالا برگرد سرکارت.
عینکشو جلو داد و از پله ها پایین رفت.
جیمین که تا اون لحظه لبخند زده بود،یه دفعه به نرده چنگ زد خم شد.
صورتش از درد جمع شده بود.
سعی میکرد نفس هاشو تنظیم کنه تا اروم بشه اما نمیشد.
ناچار سمت اتاقش برگشت و اون قرص های لعنتی رو خورد تا حداقل بتونه سرپا بمونه.
...
توی باغ پشتی نشسته بود.
آروم برگ و علف های هرز گل هارو میکند و از بوی خوششون لذت میبرد.
سولهی اصرار کرده بود تا یه کار آسون بهش بده و خب اینبار واقعا شانس آورده بود.
صدای پرنده ها،نور ملایم خورشید،باد خنک و بوی عطر گل ها باعث شد تا چشماشو ببنده و برای چند لحظه کوتاه همه چی رو فراموش کنه.
حتی جونگکوکی رو نبینه نزدیک بهش نشسته و خیره بهش گل های ریز رو میچینه.
وقتی رایحه قهوه به مشامش خورد،چشماشو باز کرد.
جونگکوک،با کمی فاصله ازش نشسته بود.صورتش خسته و موهای مشکیش،به هم ریخته بود.
مشخص بود تازه از شرکت برگشته و خسته ست.
سرشو چرخوند و دوباره مشغول کارش شد.
با تمام توانش سعی میکرد به گرگش که زوزه های بلند میکشید و خودشو به در و دیوار میکوبید تا نزدیک کوک بشه مقابله کنه.
حتی دوباره داشت مست رایحه اش میشد. میدونست کار اون بچه نیم وجبی توی شکمشه که الان انقد دوست داره جونگکوکو توی بغلش بگیره و فشارش بده.
اما جواب همه اینا،یه "نه" محکم بود.
کوک:چشمات..خاصه..
صداش،لعنتی صداش..
لب گزید.چشماش خاص بود؟
انگار کوک روی قلبش نشسته بود و یورتمه میرفت!
این همه حس عجیب و خوب از کجا اومده بودن؟
سرشو تند تند تکون داد تا از افکار نه چندان خوبی که داشتن توی ذهنش شکل میگرفتن دوری کنه.
کوک:جیمین..برگرد..
دست از کارش کشید و به طرفش برگشت.
سکوت چیزی بود که بینشون برقرار بود.
نور خورشید روی صورتش میتابید.باد موهاشو تکون میداد.لبخند کمرنگی زده بود.همه اینا برای قلبش زیادی بودن..!(این فقط یه تصوره و من یکی دارم با تصورش جون میدمم)
جونگکوک نزدیک شد.دستشو بالا اورد و زیر چونه اش گذاشت.
یه پارت طولانی ترتررر🫴🏻🥲
هعی خدا بد جا تمومش میکنمم😂
برم بعدیو بنویسم تا قاتلم نشدید🤌🏻💅
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part¹⁹
نفس عمیقی کشید.
"من حالم خوبه"
"هیچ اتفاقی نیفتاده"
"میتونم به زندگیم ادامه بدم"
"هیچ دردی ندارم."
جملاتی بودن که به خودش میگفت.
به قرص های روی عسلی نگاه کرد. پوزخند اروم اروم روی لبش شکل گرفت.
چرا باید این بچه میموند وقتی مثل یه زنجیر دور گردنش گیرش انداخته بود؟
بدون اهمیت به قرصایی که برای کمتر شدن درد گاه و بیگاه شکمش بودن، قرصای خودشو از کیفش درآورد و خورد.
لبخند فیکی روی لباش نشوند که کاملا با درونش که طوفان به پا بود در تضاد بود.
میدونست اگه دیر بره،خانم بزرگ گوششو میکند!
همین چند روز هم سولهی با کلی دروغ سرهم کرده بود که مرخصی گرفته.
چون هیچی راجب نگهداری بچه نمیدونست!
کافی بود بفهمه تا هم سر جیمین هم سر سولهی و کوک به باد بره.
در و باز کرد و از راهرو گذشت.
سر پله ها،درد لعنتی شکمش باعث شد وایسه.
چندتا نفس عمیق کشید تا اروم بشه.
ولی چرا از ته قلبش دوست داشت تا این بچه سقط بشه؟
خواست بره که باز درد شدیدتری توی شکمش پیچید که باعث شد آخش بره هوا.
روی پله ها نشست و با دستش مشغول ماساژ دادن شکمش شد.
لعنتی چطور اون نخود میتونست همچین دردی بهش بده؟
با صدای خانم بزرگ، جریان برق ۵٠٠ ولتی از بدنش گذشت.
سریع سر جاش سیخ وایساد.
زنیکه عفریته با چشمای کورش سرتاپاشو برانداز کرد و با لحن خشکش گفت:این مدت..کجا بودی؟مرخصیت زیاد شدع!
نیمچه لبخند زوری زد و به احترام کمی خم شد.
دستش روی شکمش مشت شد. درد ولش نمیکرد.
من:عاه خب..من به خاطر خواهرم مجبور شدم..میدونین که اخه مریضه.
خ.گ: خیلی خب.حالا برگرد سرکارت.
عینکشو جلو داد و از پله ها پایین رفت.
جیمین که تا اون لحظه لبخند زده بود،یه دفعه به نرده چنگ زد خم شد.
صورتش از درد جمع شده بود.
سعی میکرد نفس هاشو تنظیم کنه تا اروم بشه اما نمیشد.
ناچار سمت اتاقش برگشت و اون قرص های لعنتی رو خورد تا حداقل بتونه سرپا بمونه.
...
توی باغ پشتی نشسته بود.
آروم برگ و علف های هرز گل هارو میکند و از بوی خوششون لذت میبرد.
سولهی اصرار کرده بود تا یه کار آسون بهش بده و خب اینبار واقعا شانس آورده بود.
صدای پرنده ها،نور ملایم خورشید،باد خنک و بوی عطر گل ها باعث شد تا چشماشو ببنده و برای چند لحظه کوتاه همه چی رو فراموش کنه.
حتی جونگکوکی رو نبینه نزدیک بهش نشسته و خیره بهش گل های ریز رو میچینه.
وقتی رایحه قهوه به مشامش خورد،چشماشو باز کرد.
جونگکوک،با کمی فاصله ازش نشسته بود.صورتش خسته و موهای مشکیش،به هم ریخته بود.
مشخص بود تازه از شرکت برگشته و خسته ست.
سرشو چرخوند و دوباره مشغول کارش شد.
با تمام توانش سعی میکرد به گرگش که زوزه های بلند میکشید و خودشو به در و دیوار میکوبید تا نزدیک کوک بشه مقابله کنه.
حتی دوباره داشت مست رایحه اش میشد. میدونست کار اون بچه نیم وجبی توی شکمشه که الان انقد دوست داره جونگکوکو توی بغلش بگیره و فشارش بده.
اما جواب همه اینا،یه "نه" محکم بود.
کوک:چشمات..خاصه..
صداش،لعنتی صداش..
لب گزید.چشماش خاص بود؟
انگار کوک روی قلبش نشسته بود و یورتمه میرفت!
این همه حس عجیب و خوب از کجا اومده بودن؟
سرشو تند تند تکون داد تا از افکار نه چندان خوبی که داشتن توی ذهنش شکل میگرفتن دوری کنه.
کوک:جیمین..برگرد..
دست از کارش کشید و به طرفش برگشت.
سکوت چیزی بود که بینشون برقرار بود.
نور خورشید روی صورتش میتابید.باد موهاشو تکون میداد.لبخند کمرنگی زده بود.همه اینا برای قلبش زیادی بودن..!(این فقط یه تصوره و من یکی دارم با تصورش جون میدمم)
جونگکوک نزدیک شد.دستشو بالا اورد و زیر چونه اش گذاشت.
یه پارت طولانی ترتررر🫴🏻🥲
هعی خدا بد جا تمومش میکنمم😂
برم بعدیو بنویسم تا قاتلم نشدید🤌🏻💅
۶.۱k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.