زندگی در سئول p
زندگی در سئول p34
کوک: ( با حرف های ات دلش سوخت) معلومه که تو بد نیستی
ات: پس برای چی همه با من بد ان ؟؟
کوک: همه با تو بد نیستن...فقط یه سری آ مریض ان
ات: اما چرا؟؟ چرا من؟
کوک: میدونم...انقدر نباید نژاد پرست بود...تو گناهی نداری
ات: ولی اونا نمیفهمن... نمیفهمن که چون من از یه نژاد دیگه ام دلیل نمیشه ادم بدی باشم
کوک: اره اره..کاملا حق داری... اما سعی کن به اونا توجهی نداشته باشی.
در عوض تو دوستای خوبی داری
ات: درسته...من از این لحاظ شانس اوردم
کوک: نگران نباش ما همیشه هوای تو رو داریم
ات: ( نفس عمیقی کشید) ممنون
کوک: خواهش میکنم...حالا هم دیگه ناراحت نباش
ات: باشه... ناراحت نیستم
کوک: اهوم..
ات: ( یهو نگاهش به قطره های خونی که از لب و بینی جونگ کوک میچکه افتاد) کو..کوک
کوک: چیه ؟( دستش رو اروم به بالای لبش برد و دید که داره خونریزی میکنه) ایششش گندش بزنن...واسه خاطر مشت اون عوضی اینجوری شد
ات: صب کن...( یه دستمال به کوک داد) اینو بگیر
کوک: نمیخواد
ات: انقدر لج نکن...فقط بگیرش
کوک: پوفف باشه
ات: ( بازوی کوک رو گرفت و اون رو سمت آبخوری برد)
کوک: داری منو کجا میبری...
ات: نگران نباش لولوخورخوره نیستم بخورمت ...
فقط بیا
کوک: هی از دست تو
( ات کوک رو به آبخوری برد و با دستمال و آب اروم شروع به پاک کردن خون بینی و گوشه لب جونگ کوک کرد)
کوک: حالا نیازی هم نیستاا
ات: بزار کارمو بکنم
کوک: باشه باشه فهمیدم رییس
ات:( تک خنده ای زد) مسخره...
کوک: ( صبر کرد تا ات کامل کارش رو انجام بده)
ات: تمومه...( از کیفش یه پماد در اورد و به کوک داد)
کوک: این چیه؟
ات: بزن رو زخمات تا خوب بشن
کوک: ممنون دکتر ( کمی از اون پماد به خودش زد)
ات: تو خیلی کله شقی...باید یکی از تو مراقبت کنه
کوک: ببخشید...من ؟( خندید)
ات: بله جنابعالی
کوک: ممنون بابت تعریف
ات: خواهش
کوک: خب...حالا بیا بریم
ات: اوکی
.....
کوک: ( با حرف های ات دلش سوخت) معلومه که تو بد نیستی
ات: پس برای چی همه با من بد ان ؟؟
کوک: همه با تو بد نیستن...فقط یه سری آ مریض ان
ات: اما چرا؟؟ چرا من؟
کوک: میدونم...انقدر نباید نژاد پرست بود...تو گناهی نداری
ات: ولی اونا نمیفهمن... نمیفهمن که چون من از یه نژاد دیگه ام دلیل نمیشه ادم بدی باشم
کوک: اره اره..کاملا حق داری... اما سعی کن به اونا توجهی نداشته باشی.
در عوض تو دوستای خوبی داری
ات: درسته...من از این لحاظ شانس اوردم
کوک: نگران نباش ما همیشه هوای تو رو داریم
ات: ( نفس عمیقی کشید) ممنون
کوک: خواهش میکنم...حالا هم دیگه ناراحت نباش
ات: باشه... ناراحت نیستم
کوک: اهوم..
ات: ( یهو نگاهش به قطره های خونی که از لب و بینی جونگ کوک میچکه افتاد) کو..کوک
کوک: چیه ؟( دستش رو اروم به بالای لبش برد و دید که داره خونریزی میکنه) ایششش گندش بزنن...واسه خاطر مشت اون عوضی اینجوری شد
ات: صب کن...( یه دستمال به کوک داد) اینو بگیر
کوک: نمیخواد
ات: انقدر لج نکن...فقط بگیرش
کوک: پوفف باشه
ات: ( بازوی کوک رو گرفت و اون رو سمت آبخوری برد)
کوک: داری منو کجا میبری...
ات: نگران نباش لولوخورخوره نیستم بخورمت ...
فقط بیا
کوک: هی از دست تو
( ات کوک رو به آبخوری برد و با دستمال و آب اروم شروع به پاک کردن خون بینی و گوشه لب جونگ کوک کرد)
کوک: حالا نیازی هم نیستاا
ات: بزار کارمو بکنم
کوک: باشه باشه فهمیدم رییس
ات:( تک خنده ای زد) مسخره...
کوک: ( صبر کرد تا ات کامل کارش رو انجام بده)
ات: تمومه...( از کیفش یه پماد در اورد و به کوک داد)
کوک: این چیه؟
ات: بزن رو زخمات تا خوب بشن
کوک: ممنون دکتر ( کمی از اون پماد به خودش زد)
ات: تو خیلی کله شقی...باید یکی از تو مراقبت کنه
کوک: ببخشید...من ؟( خندید)
ات: بله جنابعالی
کوک: ممنون بابت تعریف
ات: خواهش
کوک: خب...حالا بیا بریم
ات: اوکی
.....
- ۶.۸k
- ۱۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط