طرح خوانش ده روز آخر
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
پشت سر حامد که میرفتیم از روی نقشه جی پی اس متوجه شدم، اگر این مسیر را ادامه بدهیم به رودخانه و کانال آب بعدی می رسیم که هیچ پلی روی آن نیست. بلافاصله تماس گرفتم و گفتم:« حامد صبر کن.»
رفتم جلو و گفتم:« این مسیر اشتباهه، از مسیر دیگری برویم.»
ولی حامد جواب داد:« مسیر دیگری را بلد نیستم.» و ادامه داد و رفت. من هم با نگرانی برگشتم سر جای خودم. چند دقیقه گذشت ابو محسن که عقب تر به همراه عمده قوا می آمد تماس گرفت و گفت:« ما هم از پل رد شدیم ولی شما را نمی بینیم.»
اتفاق بدی داشت می افتاد، هنوز ابتدای عملیات بود و محسن که عمده قوا پشت سرش حرکت میکردند گم شده بود. گفتم:« از پل که رد شدید بعد به کدام سمت رفتید؟» گفت:« اول رفتیم سمت راست بعد از مدتی به چپ.»
خیلی وضعیت بدی شده بود. به او گفتم:«من اعلام کردم که بعد از پل به سمت چپ بپیچید.»
پرسید:« حالا چه کار کنیم؟»
گفتم:«عقب گرد کنید و مسیری که آمدید را برگردید تا به پل برسید.»
چند دقیقه بعد فرمانده عملیات برادر باقر تماس گرفت و به عمار که نزدیک من بود گفت:« الان ساعت چنده؟»
عمار جواب داد:« ساعت ۳:۳۰.»
برادر باقر گفت:« زمان زیادی تا روشنایی هوا نداریم. نزدیک سحر است و شما هنوز نرسیدید؛ برگردید.»
مکالمات را که شنیدم خوشحال شدم به خاطر اینکه واقعاً کار خطرناکی بود و خدا را شکر قبل از به وجود آمدن فاجعه به این موضوع پی بردند و دستور لغو عملیات را دادند. گرچه روحیه نیروهای ما ضعیف تر می شد اما ارزشش را داشت. عمار به من گفت:« برو انتهای ستون هدایت در مسیر برگشت را خودت به عهده بگیر.»
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#فصل_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
پشت سر حامد که میرفتیم از روی نقشه جی پی اس متوجه شدم، اگر این مسیر را ادامه بدهیم به رودخانه و کانال آب بعدی می رسیم که هیچ پلی روی آن نیست. بلافاصله تماس گرفتم و گفتم:« حامد صبر کن.»
رفتم جلو و گفتم:« این مسیر اشتباهه، از مسیر دیگری برویم.»
ولی حامد جواب داد:« مسیر دیگری را بلد نیستم.» و ادامه داد و رفت. من هم با نگرانی برگشتم سر جای خودم. چند دقیقه گذشت ابو محسن که عقب تر به همراه عمده قوا می آمد تماس گرفت و گفت:« ما هم از پل رد شدیم ولی شما را نمی بینیم.»
اتفاق بدی داشت می افتاد، هنوز ابتدای عملیات بود و محسن که عمده قوا پشت سرش حرکت میکردند گم شده بود. گفتم:« از پل که رد شدید بعد به کدام سمت رفتید؟» گفت:« اول رفتیم سمت راست بعد از مدتی به چپ.»
خیلی وضعیت بدی شده بود. به او گفتم:«من اعلام کردم که بعد از پل به سمت چپ بپیچید.»
پرسید:« حالا چه کار کنیم؟»
گفتم:«عقب گرد کنید و مسیری که آمدید را برگردید تا به پل برسید.»
چند دقیقه بعد فرمانده عملیات برادر باقر تماس گرفت و به عمار که نزدیک من بود گفت:« الان ساعت چنده؟»
عمار جواب داد:« ساعت ۳:۳۰.»
برادر باقر گفت:« زمان زیادی تا روشنایی هوا نداریم. نزدیک سحر است و شما هنوز نرسیدید؛ برگردید.»
مکالمات را که شنیدم خوشحال شدم به خاطر اینکه واقعاً کار خطرناکی بود و خدا را شکر قبل از به وجود آمدن فاجعه به این موضوع پی بردند و دستور لغو عملیات را دادند. گرچه روحیه نیروهای ما ضعیف تر می شد اما ارزشش را داشت. عمار به من گفت:« برو انتهای ستون هدایت در مسیر برگشت را خودت به عهده بگیر.»
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
۱.۴k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.