رمان
#رمان
#سخت_ترین_کارم
#part:۱۷
*ویو ا.ت*
ا.ت:شما چرا..چرا اینطورید؟
جکسون:چی توقع داشتی:فک کردی فقط تو زرنگی؟
با صدای جکسون برگشتم پشتمو دیدم که دیدم جکسون دست و دهن هانی رو بسته و از موهاش گرفته و کشون کشون میارتش
نفسم بزور میومد بیرون بزور نفس میکشیدم چشام پر شده بود و خشکم شده بود نمیدونستم چیکار کنم
از ی ور پسرا همشون دست و دهنشون بسته شده بود و رو زمین بودن و همشون دهناشون خونی بود
از ی ور هانی وضعیت خوبی نداشت
هیچ سلاحی هم همراهم نبود باید چیکار میکردم؟خدایا کمکم کن!
اما من کنترلم به خودم رو از دست ندادم و سعی کردم اروم باشم
سمت جکسون رفتم و دستامو بالا بردم
ا.ت:اوکی من تسلیم میشم فقط هانی و پسرا رو ول کنید برن بیرون
جکسون:خوابشم نمیبینی
ا.ت:مگه با من کار نداشتی؟مگه من هدفت نیستم؟بیا منم تسلیم منو ببر بقیه رو ول کن
(ا.ت تو دلش):اون از کجا فهمید پسرا باهامن چطور اینطور شد
جکسون:خودت خاستی من بهت آسون گرفتم
ا.ت:اره من خاستم من به اسونی عادت نکردم پس ولشون کن
جکسون به آدماش اشاره کرد و پسرا رو ول کردن
هانی رو هم ول کرد
ا.ت:همتون بدون هیچ حرفی برید بیرون هانی توهم همینطور
(محض اطلاعتون بگم هیچکس جز ا.ت و هانی و پسرا و جکسون و آدماش توی کاخ نمونده بود اخه جکسون همه رو بیرون کرد)
هانی:ولی ا،ن من عم..
ا.ت:هانی گفتم بدون هیچ حرفی(با داد)
همشون رفتن بیرون و هیچی نگفتن
ا.ت:جکسون واقعا که نمیدونستم در این حد احمقی
جکسون:فعلا که معلومه کی احمقه هه(ی پوز خنده)
رفتم با قدم های کوتاه نزدیک جکسون شدم ی مشت زدم تو صورتش همینکه ی لحظه حواسش پرت شد تییییز سلاحش رو از تو جیبش بردم و از گردنش گرفتم و سلاح رو روی سرش گذاشتم
ا.ت:جکسون خان میدونه شوخی ندارم یک تکون کوچولویی بخورید درجا شلیک میکنم و میکشمش
جکسون:بچه ها اروم باشید هرچی میگه انجام بدید
یکی از آدماش شلیک کرد بهم ولی نخورد بهم
ا.ت:پس خودت خاستی
تفنگ رو برداشتم و ی دونه زدم تو دستش خاستم بزنم تو پاش ولی
از شانس بدی که من دارم
در همون لحظه تفنگ گلوله هاش تموم شد
همینکه تموم شد دمی نگذشت که آدماش بهم حمله کردن آدماش زیاد بودن حدود ۱۰ نفر بودن با ۵ تاشون مقابله کردم داشتم با بقیشون مقابله میکردم که یکی از پشت محکم زد تو سرم بیهوش نشدم چون بدنم خیلی مقاوم بود ولی تار میدیدم
دوباره یدونه دیگه زد تو سرم که دیگه بیهوش شدم و افتادم رو زمین و خاموشیییی.....
پایان پارت هفدهم
حمایت یادتون نره
#بی_تی_اس
#BTS
#ارمی
#ARMY
#رمان_از_بی_تی_اس
#ROMAN_OF_BTS
#چا_اون_وو
#cha_eun_woo
#فیک
#fake
#وانشات
#vanshat
#سخت_ترین_کارم
#part:۱۷
*ویو ا.ت*
ا.ت:شما چرا..چرا اینطورید؟
جکسون:چی توقع داشتی:فک کردی فقط تو زرنگی؟
با صدای جکسون برگشتم پشتمو دیدم که دیدم جکسون دست و دهن هانی رو بسته و از موهاش گرفته و کشون کشون میارتش
نفسم بزور میومد بیرون بزور نفس میکشیدم چشام پر شده بود و خشکم شده بود نمیدونستم چیکار کنم
از ی ور پسرا همشون دست و دهنشون بسته شده بود و رو زمین بودن و همشون دهناشون خونی بود
از ی ور هانی وضعیت خوبی نداشت
هیچ سلاحی هم همراهم نبود باید چیکار میکردم؟خدایا کمکم کن!
اما من کنترلم به خودم رو از دست ندادم و سعی کردم اروم باشم
سمت جکسون رفتم و دستامو بالا بردم
ا.ت:اوکی من تسلیم میشم فقط هانی و پسرا رو ول کنید برن بیرون
جکسون:خوابشم نمیبینی
ا.ت:مگه با من کار نداشتی؟مگه من هدفت نیستم؟بیا منم تسلیم منو ببر بقیه رو ول کن
(ا.ت تو دلش):اون از کجا فهمید پسرا باهامن چطور اینطور شد
جکسون:خودت خاستی من بهت آسون گرفتم
ا.ت:اره من خاستم من به اسونی عادت نکردم پس ولشون کن
جکسون به آدماش اشاره کرد و پسرا رو ول کردن
هانی رو هم ول کرد
ا.ت:همتون بدون هیچ حرفی برید بیرون هانی توهم همینطور
(محض اطلاعتون بگم هیچکس جز ا.ت و هانی و پسرا و جکسون و آدماش توی کاخ نمونده بود اخه جکسون همه رو بیرون کرد)
هانی:ولی ا،ن من عم..
ا.ت:هانی گفتم بدون هیچ حرفی(با داد)
همشون رفتن بیرون و هیچی نگفتن
ا.ت:جکسون واقعا که نمیدونستم در این حد احمقی
جکسون:فعلا که معلومه کی احمقه هه(ی پوز خنده)
رفتم با قدم های کوتاه نزدیک جکسون شدم ی مشت زدم تو صورتش همینکه ی لحظه حواسش پرت شد تییییز سلاحش رو از تو جیبش بردم و از گردنش گرفتم و سلاح رو روی سرش گذاشتم
ا.ت:جکسون خان میدونه شوخی ندارم یک تکون کوچولویی بخورید درجا شلیک میکنم و میکشمش
جکسون:بچه ها اروم باشید هرچی میگه انجام بدید
یکی از آدماش شلیک کرد بهم ولی نخورد بهم
ا.ت:پس خودت خاستی
تفنگ رو برداشتم و ی دونه زدم تو دستش خاستم بزنم تو پاش ولی
از شانس بدی که من دارم
در همون لحظه تفنگ گلوله هاش تموم شد
همینکه تموم شد دمی نگذشت که آدماش بهم حمله کردن آدماش زیاد بودن حدود ۱۰ نفر بودن با ۵ تاشون مقابله کردم داشتم با بقیشون مقابله میکردم که یکی از پشت محکم زد تو سرم بیهوش نشدم چون بدنم خیلی مقاوم بود ولی تار میدیدم
دوباره یدونه دیگه زد تو سرم که دیگه بیهوش شدم و افتادم رو زمین و خاموشیییی.....
پایان پارت هفدهم
حمایت یادتون نره
#بی_تی_اس
#BTS
#ارمی
#ARMY
#رمان_از_بی_تی_اس
#ROMAN_OF_BTS
#چا_اون_وو
#cha_eun_woo
#فیک
#fake
#وانشات
#vanshat
۳.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.