"کجا رفته؟چرا من تا حالا ندیدمش؟
"کجا رفته؟چرا من تا حالا ندیدمش؟
-رفته تو آسمونا،پیش خدا....
"یعنی فوت شده؟(همه لحن بچگانه است)
جونگ کوک که از حرف هیسو تعجب کرده بود سری تکون داد....
این بچه خیلی بیشتر از سنش میفهمید....
چند دقیقا ای بینشون سکوت بود که هیسو گفت
"عمو کوک.....
-بله؟
"تو خاله ا/ت رو دوست داری؟
بازم از حرف هیسو تعجب کرد.....شاید تنها کسی که تونسته بود این سوالو از جونگ کوک بپرسه.....همین پسرک بود....چون کسی جرئت نداشت یه اینجور سوالی رو بپرسه....
غوغایی توی دلش به پا شد....اصلا تا حالا به جواب این سوال فکر نکرده بود...شاید حسش کرده بود....با دستپاچگی جواب داد
-....خب.....خب......نه....
"نه؟!
-خب.....آ....ره
"مگه شما زن و شوهر نیستین؟
-خب چرا....
"پس تو چرا دوستش نداری؟.....آخه مامان من میگه زن و شوهر ها خیلی همو دوست دارن.....جوری که حاضرن بخاطر هم بمیرن.....مثل مامان و بابای من....خاله ا/ت هم زن توعه....پس چرا دوستش نداری؟
-خب.....ببین.....اینو وقتی بزرگ شدی.....اندازه من شدی میفهمی.....
"هه.....همتون میگین بزرگ شدی میفهمی....ولی من بیشتر از سنم میفهمم......(مکث طولانی) .......ولی من دوست دارم وقتی بزرگ شدم.....زنمو خیلی دوست داشته باشم....مثل بابام که انقدر مامانمو دوست داره....
ناگهان قلب جونگ کوک مچاله شد.....حال عجیبی پیدا کرد....اون، زندگی شیرین رو از ا/ت گرفته بود.....نه تنها بهش عشق نمینمیورزید بلکه تحت فشارم قرارش میداد....و قلبش بخاطر این موضوع فشرده شد.....
با صدای داد و جیغ فلورا و جیسو که اسم ا/ت رو صدا میزدن به خودش اومد....
^(جیسو)ا/تتتتتت......بیا اینور....خطرناکه(داد و نگرانی)
$(فلورا)صدامو میشنوی ا/ت؟؟؟؟(داد و نگرانی)
جونگ کوک با نگرانی نگاه فلورا و جیسو و بقیه که نگران بودن رو دنبال کرد که به ا/تی که روی یخ رودخونه بود رسید.....انگار به حال خودش نبود.....
آخ آخ خماری بد دردیه😂شرطا رو برسونید میزارم
اینم یه پارت طولانی.....(یه پارت بود ولی توی یه پست جا نشد)..لطفا حمایت کنید....
شرایط=
○۱۰۰ کامنت
○۹۰ لایک
-رفته تو آسمونا،پیش خدا....
"یعنی فوت شده؟(همه لحن بچگانه است)
جونگ کوک که از حرف هیسو تعجب کرده بود سری تکون داد....
این بچه خیلی بیشتر از سنش میفهمید....
چند دقیقا ای بینشون سکوت بود که هیسو گفت
"عمو کوک.....
-بله؟
"تو خاله ا/ت رو دوست داری؟
بازم از حرف هیسو تعجب کرد.....شاید تنها کسی که تونسته بود این سوالو از جونگ کوک بپرسه.....همین پسرک بود....چون کسی جرئت نداشت یه اینجور سوالی رو بپرسه....
غوغایی توی دلش به پا شد....اصلا تا حالا به جواب این سوال فکر نکرده بود...شاید حسش کرده بود....با دستپاچگی جواب داد
-....خب.....خب......نه....
"نه؟!
-خب.....آ....ره
"مگه شما زن و شوهر نیستین؟
-خب چرا....
"پس تو چرا دوستش نداری؟.....آخه مامان من میگه زن و شوهر ها خیلی همو دوست دارن.....جوری که حاضرن بخاطر هم بمیرن.....مثل مامان و بابای من....خاله ا/ت هم زن توعه....پس چرا دوستش نداری؟
-خب.....ببین.....اینو وقتی بزرگ شدی.....اندازه من شدی میفهمی.....
"هه.....همتون میگین بزرگ شدی میفهمی....ولی من بیشتر از سنم میفهمم......(مکث طولانی) .......ولی من دوست دارم وقتی بزرگ شدم.....زنمو خیلی دوست داشته باشم....مثل بابام که انقدر مامانمو دوست داره....
ناگهان قلب جونگ کوک مچاله شد.....حال عجیبی پیدا کرد....اون، زندگی شیرین رو از ا/ت گرفته بود.....نه تنها بهش عشق نمینمیورزید بلکه تحت فشارم قرارش میداد....و قلبش بخاطر این موضوع فشرده شد.....
با صدای داد و جیغ فلورا و جیسو که اسم ا/ت رو صدا میزدن به خودش اومد....
^(جیسو)ا/تتتتتت......بیا اینور....خطرناکه(داد و نگرانی)
$(فلورا)صدامو میشنوی ا/ت؟؟؟؟(داد و نگرانی)
جونگ کوک با نگرانی نگاه فلورا و جیسو و بقیه که نگران بودن رو دنبال کرد که به ا/تی که روی یخ رودخونه بود رسید.....انگار به حال خودش نبود.....
آخ آخ خماری بد دردیه😂شرطا رو برسونید میزارم
اینم یه پارت طولانی.....(یه پارت بود ولی توی یه پست جا نشد)..لطفا حمایت کنید....
شرایط=
○۱۰۰ کامنت
○۹۰ لایک
۶۹.۰k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.