BTS, Roman
#زندگی_من
#پارت_سی_و_ششم
(فریاد)تهیونگ- یوشییییییی!
و با سرعت به سمتمون میومد. از ترس داشتم سکته رو میزدم، اما از نگاه پر خشمش فهمیدم میخواد به سوبین ضربه بزنه. برای همین به سرعت بازوی سوبین و گرفتم و انداختم پشتم.
دو قدمی بود که میخواست سوبین و بزنه، اما همینکه دید من جلوی سوبینم، ایستاد.
چشماش غرق در عشق بود، غرق در غم، غرق در ناامیدی. دلم براش خیلی سوخت، اما اون نمیتونست برای آینده من تصمیم بگیره. من دوست داشتم برم مدرسه، دوست داشتم ازدواج کنم. اون اجازه این و نداشت که جلوی زندگی کردن من و بگیره.
توی چشام خیره بود. فریاد کشید
(فریاد)تهیونگ- یوشیییییی!
(آروم و خونسرد)من- نه تهیونگ، نه.. تو نمیتونی جلوی زندگی کردن من و بگیری.
سکوت کرد. هیچ حرفی نمیزد، نمیتونست بزنه. اونقدر که غرق در خشم بود هیچ حرفی نمیتونست بزنه.
با صدای فریاد تهیونگ همه به ما خیره بودن، همه با تعجب و گفتن کلمه 'هرزه' روی من خیره بودن.
نمیتونستم این حرفا رو گوش کنم. ادامه دادم
من- متاسفم، اما من میخوام زندگی کنم، منم دوست دارم درس بخونم، دوست دارم توی اجتماع باشم.. دوست دارم کلی رفیق داشته باشم، دوست دارم با دوستام برم بیرون..
اگه نمیتونی اینا رو برای من فراهم کنی اشکال نداره، تو میتونی من و بدی به بهزیستی.
اره، میدونم توی بهزیستی به بچه ها اهمیت نمیدن،، اما بجاش مجبور نیستم توی یک گوشه خونه تب کنم، مجبور نیستم با اخلاق سرد بقیه سکوت کنم،، بجاش کلی دوست و رفیق دارم که با من همدردن.
دیگه حرفی نزدم،، تا اینجا هم بیش از حد پیش رفتم.[بهزیستی! واقعا یوشی!!؟ تو فکر کردی بهزیستی بهتر از خونه تهیونگه!
اما آره، من آرامش و خوشبختی رو بیشتر از خونه ای که توش گرمایی وجود نداره رو ترجیح میدم]
فکر نکنم این حرفام روش تعصیر گذاشته باشه. چون حس کردم توی چشماش بیشتر خشم و عصبانیت موج میزد.[فکر کردی همچین شخص سردی بهت باج میده!؟ ته! خیال باطل!]
بعد چند لحظه که حرفام تموم شد، به سمت خیز برداشت و یک سیلی محکمی به صورتم زد. با این کارش هیی گفتن همه به صدا دراومد. بیش از حد احساس خفیف بودن کردم. فوراً مچ دستم و گرفت و کشید.
به سمت درب خروجی می دویدیم.
به سرعت بادیگاردا ماشین و اوردن و تهیونگ من و توی صندلی جلو پرت کرد.
با سرعت رانندگی میکرد و من خودمو به سمت درب میچسبوندم که مبادا دستش با پاهام برخورد بکنه. دیگه ازش میترسیدم، نمیتونستم نزدیکش بشم!
هر لحظه با خودم میگفتم نکنه بریم خونه من و حسابی بزنه![واااای بدبخت شدی!]
بغض کردم، نزدیک بود اشک از چشام سرازیر شه.
خیلی تند رانندگی میکرد. میترسیدم توی این شهر شلوغ تصادف کنیم.
#پارت_سی_و_ششم
(فریاد)تهیونگ- یوشییییییی!
و با سرعت به سمتمون میومد. از ترس داشتم سکته رو میزدم، اما از نگاه پر خشمش فهمیدم میخواد به سوبین ضربه بزنه. برای همین به سرعت بازوی سوبین و گرفتم و انداختم پشتم.
دو قدمی بود که میخواست سوبین و بزنه، اما همینکه دید من جلوی سوبینم، ایستاد.
چشماش غرق در عشق بود، غرق در غم، غرق در ناامیدی. دلم براش خیلی سوخت، اما اون نمیتونست برای آینده من تصمیم بگیره. من دوست داشتم برم مدرسه، دوست داشتم ازدواج کنم. اون اجازه این و نداشت که جلوی زندگی کردن من و بگیره.
توی چشام خیره بود. فریاد کشید
(فریاد)تهیونگ- یوشیییییی!
(آروم و خونسرد)من- نه تهیونگ، نه.. تو نمیتونی جلوی زندگی کردن من و بگیری.
سکوت کرد. هیچ حرفی نمیزد، نمیتونست بزنه. اونقدر که غرق در خشم بود هیچ حرفی نمیتونست بزنه.
با صدای فریاد تهیونگ همه به ما خیره بودن، همه با تعجب و گفتن کلمه 'هرزه' روی من خیره بودن.
نمیتونستم این حرفا رو گوش کنم. ادامه دادم
من- متاسفم، اما من میخوام زندگی کنم، منم دوست دارم درس بخونم، دوست دارم توی اجتماع باشم.. دوست دارم کلی رفیق داشته باشم، دوست دارم با دوستام برم بیرون..
اگه نمیتونی اینا رو برای من فراهم کنی اشکال نداره، تو میتونی من و بدی به بهزیستی.
اره، میدونم توی بهزیستی به بچه ها اهمیت نمیدن،، اما بجاش مجبور نیستم توی یک گوشه خونه تب کنم، مجبور نیستم با اخلاق سرد بقیه سکوت کنم،، بجاش کلی دوست و رفیق دارم که با من همدردن.
دیگه حرفی نزدم،، تا اینجا هم بیش از حد پیش رفتم.[بهزیستی! واقعا یوشی!!؟ تو فکر کردی بهزیستی بهتر از خونه تهیونگه!
اما آره، من آرامش و خوشبختی رو بیشتر از خونه ای که توش گرمایی وجود نداره رو ترجیح میدم]
فکر نکنم این حرفام روش تعصیر گذاشته باشه. چون حس کردم توی چشماش بیشتر خشم و عصبانیت موج میزد.[فکر کردی همچین شخص سردی بهت باج میده!؟ ته! خیال باطل!]
بعد چند لحظه که حرفام تموم شد، به سمت خیز برداشت و یک سیلی محکمی به صورتم زد. با این کارش هیی گفتن همه به صدا دراومد. بیش از حد احساس خفیف بودن کردم. فوراً مچ دستم و گرفت و کشید.
به سمت درب خروجی می دویدیم.
به سرعت بادیگاردا ماشین و اوردن و تهیونگ من و توی صندلی جلو پرت کرد.
با سرعت رانندگی میکرد و من خودمو به سمت درب میچسبوندم که مبادا دستش با پاهام برخورد بکنه. دیگه ازش میترسیدم، نمیتونستم نزدیکش بشم!
هر لحظه با خودم میگفتم نکنه بریم خونه من و حسابی بزنه![واااای بدبخت شدی!]
بغض کردم، نزدیک بود اشک از چشام سرازیر شه.
خیلی تند رانندگی میکرد. میترسیدم توی این شهر شلوغ تصادف کنیم.
- ۱.۶k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط