دفتر خاطرات
دفتر خاطرات..
part 14
چند ماه از اون اتفاق میگذره
از اون روز به بعد دنیا دیگه روشن نشد و تاریکی سایه ی خودش رو روی زندگی من انداخته بی نهایت دلتنگ تهیونگ هستم
بعد اون روز دیگه نه غذایی میخورم نه حرفی میزنم غذا برای زنده هاست منم دیگه مردم همون لحظه ای که تهیونگ رو به خاک سپردن منم مردم
اخیرا حالم خیلی زود بد میشه و زیاد بالا میارم
مامانم میگه بخاطر غذا نخوردنه با اینکه غذا نمیخورم ولی یکم تپل شدم
دو ماهه پریود نشدم راستش یکم شک دادم که حامله باشم ولی من و تهیونگ کلا دوبار بیشتر رابـ*طه نداشتیم
مات: دخترم به سوالی ازت دارم
_چیه
مات: پریود میشی؟
_دو ماهه نشدم
مات: دخترم تو علائم بارداری رو داری و به احتمال خیلی باردار باشی
_خودمم شک دارم ولی نمیدونم
مات: اگه باشی میخوای چیکار کنی _مامان اون بچه بخشی از تهیونگه آخرین چیزیه که تهیونگ به من داده نتیجه عشق من به تهیونگه من با تموم وجودم اون بچه رو بزرگ میکنم
مات: دختر کوچولوی من چقدر زود بزرگ شده
هفت ماه بعد
ات
دفتر خاطرات عزیزم این روزها دیگه مثل قدیم وقت نمیکنم خاطراتم رو بنویسم پسر کوچولوی من و تهیونگ ته آ دیگه یک ماهشه وقتی به چشماش نگاه میکنم تهیونگ رو میبینم لبخندش تهیونگ تک تک جزئیات این بچه تهیونگه به معنی واقعی ا کلمه این بچه نمادی از تهیونگه هر وقت بهش نگاه میکنم تهیونگ رو میبینم به خودم قول دادم خاطرات خودم و تهیونگ رو به هیچکس نگم فقط میخوام بین خودم ته آ و کسی که بعد از من خاطراتم رو میخونه بمونه هر کسی لیاقت شنیدن داستان چنین عشقی رو نداره
the end...
like please guys
#فیکشن #فیکتهیونگ
part 14
چند ماه از اون اتفاق میگذره
از اون روز به بعد دنیا دیگه روشن نشد و تاریکی سایه ی خودش رو روی زندگی من انداخته بی نهایت دلتنگ تهیونگ هستم
بعد اون روز دیگه نه غذایی میخورم نه حرفی میزنم غذا برای زنده هاست منم دیگه مردم همون لحظه ای که تهیونگ رو به خاک سپردن منم مردم
اخیرا حالم خیلی زود بد میشه و زیاد بالا میارم
مامانم میگه بخاطر غذا نخوردنه با اینکه غذا نمیخورم ولی یکم تپل شدم
دو ماهه پریود نشدم راستش یکم شک دادم که حامله باشم ولی من و تهیونگ کلا دوبار بیشتر رابـ*طه نداشتیم
مات: دخترم به سوالی ازت دارم
_چیه
مات: پریود میشی؟
_دو ماهه نشدم
مات: دخترم تو علائم بارداری رو داری و به احتمال خیلی باردار باشی
_خودمم شک دارم ولی نمیدونم
مات: اگه باشی میخوای چیکار کنی _مامان اون بچه بخشی از تهیونگه آخرین چیزیه که تهیونگ به من داده نتیجه عشق من به تهیونگه من با تموم وجودم اون بچه رو بزرگ میکنم
مات: دختر کوچولوی من چقدر زود بزرگ شده
هفت ماه بعد
ات
دفتر خاطرات عزیزم این روزها دیگه مثل قدیم وقت نمیکنم خاطراتم رو بنویسم پسر کوچولوی من و تهیونگ ته آ دیگه یک ماهشه وقتی به چشماش نگاه میکنم تهیونگ رو میبینم لبخندش تهیونگ تک تک جزئیات این بچه تهیونگه به معنی واقعی ا کلمه این بچه نمادی از تهیونگه هر وقت بهش نگاه میکنم تهیونگ رو میبینم به خودم قول دادم خاطرات خودم و تهیونگ رو به هیچکس نگم فقط میخوام بین خودم ته آ و کسی که بعد از من خاطراتم رو میخونه بمونه هر کسی لیاقت شنیدن داستان چنین عشقی رو نداره
the end...
like please guys
#فیکشن #فیکتهیونگ
- ۷.۹k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط