𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 89
____
-دوروزبعد-
-صبح-
-ویو.ات-
با پرتوهای نور خورشید چشامو اروم اروم باز کردم......
اولین چیزی که توجهمو جلب کرد جای خالی جئون بود....
لبخندی روی ل.بم نشست.....
باید این کارو میکردم.....من قبل از اینکه.... معشوق جئون باشم دختر مادرمم....
بعد از کش و قوسی ب کمرو دستام.....به سمت سرویس رفتمو کارای لازمو انجام دادم.....
روب روی اینه قرار گرفتم.....
از سردی ابی که ب صورتم برخورد میکرد.....خوابم میپرید و جدیتم بیشتر میشد....
احساس میکردم....اون خوی بی احساس و انتقام جویی که مُرده برگشته.....
امکان هر اتفاقی وجود داشت....پس هرچی بیخبر تر میرفتم بهتر بود.....
به سمت کمد رفتم....ی دست لباس سیاه به تن کردم
به سمت میز ارایش رفتم.....با لرز دستامو به سمت چشام بالا بردم.....
بعد از چند ماه.....امروز.... امروز دوباره قرار خودمو با رنگ چشمای یشمی توی این اینه نگاه میکردم.....
لنزارو از چشام دراوردم......
ی میکاپ سنگین کردمو.... به سمت کمد جئون رفتم.....ی گوشی و ی سوییچ برداشتم....
پشت میز مطالعه نشستمو....شروع ب برنامه ریزی کردم.....
-یکساعتبعد-
ات:یونا؟
یونا:ات خودتی؟
ات:کسی نباید از این تماس خبر دار بشه....به کمکت محتاجم
یونا:ات میدونم
ات:چیو؟
یونا:مادرت....اون باهام حرف زد
ات:خورشید سرخ؟
یونا: تو...تو میدون...میدونی؟
ات: زمان تنگه....خیلی وقت کمه....
یونا:
𝑃𝐴𝑅𝑇: 89
____
-دوروزبعد-
-صبح-
-ویو.ات-
با پرتوهای نور خورشید چشامو اروم اروم باز کردم......
اولین چیزی که توجهمو جلب کرد جای خالی جئون بود....
لبخندی روی ل.بم نشست.....
باید این کارو میکردم.....من قبل از اینکه.... معشوق جئون باشم دختر مادرمم....
بعد از کش و قوسی ب کمرو دستام.....به سمت سرویس رفتمو کارای لازمو انجام دادم.....
روب روی اینه قرار گرفتم.....
از سردی ابی که ب صورتم برخورد میکرد.....خوابم میپرید و جدیتم بیشتر میشد....
احساس میکردم....اون خوی بی احساس و انتقام جویی که مُرده برگشته.....
امکان هر اتفاقی وجود داشت....پس هرچی بیخبر تر میرفتم بهتر بود.....
به سمت کمد رفتم....ی دست لباس سیاه به تن کردم
به سمت میز ارایش رفتم.....با لرز دستامو به سمت چشام بالا بردم.....
بعد از چند ماه.....امروز.... امروز دوباره قرار خودمو با رنگ چشمای یشمی توی این اینه نگاه میکردم.....
لنزارو از چشام دراوردم......
ی میکاپ سنگین کردمو.... به سمت کمد جئون رفتم.....ی گوشی و ی سوییچ برداشتم....
پشت میز مطالعه نشستمو....شروع ب برنامه ریزی کردم.....
-یکساعتبعد-
ات:یونا؟
یونا:ات خودتی؟
ات:کسی نباید از این تماس خبر دار بشه....به کمکت محتاجم
یونا:ات میدونم
ات:چیو؟
یونا:مادرت....اون باهام حرف زد
ات:خورشید سرخ؟
یونا: تو...تو میدون...میدونی؟
ات: زمان تنگه....خیلی وقت کمه....
یونا:
۱۰.۸k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.