رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_24
یاسمین: ولی اگه کس دیگه نشست روش یا کسی فهمید چی؟
پوفی کشیدم
یلدا: انگاری فقط باید فلفل بدم به خوردش!
تو فکر رفتم
یاسمین: اسمش چیه؟
یلدا: ناصری منصور ننصور؟
یاسمین: چی؟
از افکارم اومدم بیرون
یلدا: چیو چی؟
یاسمین: اسمش؟
با شیطنت گفتم
یلدا: یاسر ناصر
یاسمین که گیج شده بود
یلدا: عه مگه نمیدونی این دوتا داداشن؟
یاسمین: چرا ولی اسم خودش و داداشش اینه؟
یلدا: آره اسم داداش بزرگ ترش ناصره اسم خودشم یاسره
عههه چقدر اسماتون شبیه همه یاسمین!
یاسر و یاسمین
هم مخفف اسماتون شبیه همه هم اول اسماتون
یاسمین: عه آره
و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
از اول تا آخر زنگ من هیچی از حرفا و درس نفهمیدم و فقط فکرم درگیر آزار رسوندن به یاسر بود
10 دقیقه به زنگ بود و برای اینکه چش یاسر رو در بیارم لوازم آرایشم آورده بودم تا آرایشم رو تو مدرسه ترمیم کنم
رژ صورتی و برق لبشو زدم پنسمو در اوردم و موهامو ساف کردم و دادم پشت گوشم و وسایل ام رو گذاشتم سر جاش و بعد کلی جواب پس دادن به فضولای کلاس که چرا دارم به خودم میرسم کوله ام رو برداشتم و با یاسمین تا دم کوچه رفتیم از استرسی که میدونستم الان خونه ان پوست لبمو میکندم از یاسمین خداحافظی کردم و سمت در رفتم گوشمو رو در گذاشتم که اگه باشن صداشون میاد اما صدایی نبود جز صدای فیلمی که از تلویزیون پخش میشد پس هنوز نرسیده بودن و این عالی بود...
در زدم به 1 مین نرسیده آیدا در و باز کرد و وارد خونه شدم و یاسر دقیقا روبه روم بود... اومده بود... کسی هم تو سالن بجز آیدا و فاطیمای مشغول بازی و یاسری که تو قاب در رو مبل تک نفره نشسته بود نبود ولی بیخیال سرش تو گوشیش بود به محض وارد شدنم سر برگردوند سمتم
یلدا: سلام خوش اومدید
یاسر که انگار چه تیکه دیده عین هولا از جاش پرید و با سر تکون دادن های مداوم حرفش رو زد
یاسر: سلام ممنون خسته نباشید حالتون چطوره؟
چه رسمی حرف میزد!
یلدا: خوبم ممنون خاله و مامان بابا کجان؟
یاسر: رفتن بالا
سریع از جلوی دیدش خودمو خارج کردم و وارد اتاقم شدم که چشمم به زن که تو اتاقم بود افتاد خاله بابا بود که تو اتاق من رو زمین خوابیده بود!
برای اینکه بیدارش نکنم آروم و بدون سر و صدا فرمم رو در اوردم و با یه دست لباسی که ظهر قبل رفتن به مدرسه پوشیده بودم خودمو تو آینه دیدم
موهامو شونه زدم و شال رو سرم انداختم که گوشیم شروع به زنگ زدن کرد.
شماره ناشناس بود!
دستمو تا سمتش دراز کردم تماس قطع شد...
این دیگه کی بود؟
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_24
یاسمین: ولی اگه کس دیگه نشست روش یا کسی فهمید چی؟
پوفی کشیدم
یلدا: انگاری فقط باید فلفل بدم به خوردش!
تو فکر رفتم
یاسمین: اسمش چیه؟
یلدا: ناصری منصور ننصور؟
یاسمین: چی؟
از افکارم اومدم بیرون
یلدا: چیو چی؟
یاسمین: اسمش؟
با شیطنت گفتم
یلدا: یاسر ناصر
یاسمین که گیج شده بود
یلدا: عه مگه نمیدونی این دوتا داداشن؟
یاسمین: چرا ولی اسم خودش و داداشش اینه؟
یلدا: آره اسم داداش بزرگ ترش ناصره اسم خودشم یاسره
عههه چقدر اسماتون شبیه همه یاسمین!
یاسر و یاسمین
هم مخفف اسماتون شبیه همه هم اول اسماتون
یاسمین: عه آره
و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
از اول تا آخر زنگ من هیچی از حرفا و درس نفهمیدم و فقط فکرم درگیر آزار رسوندن به یاسر بود
10 دقیقه به زنگ بود و برای اینکه چش یاسر رو در بیارم لوازم آرایشم آورده بودم تا آرایشم رو تو مدرسه ترمیم کنم
رژ صورتی و برق لبشو زدم پنسمو در اوردم و موهامو ساف کردم و دادم پشت گوشم و وسایل ام رو گذاشتم سر جاش و بعد کلی جواب پس دادن به فضولای کلاس که چرا دارم به خودم میرسم کوله ام رو برداشتم و با یاسمین تا دم کوچه رفتیم از استرسی که میدونستم الان خونه ان پوست لبمو میکندم از یاسمین خداحافظی کردم و سمت در رفتم گوشمو رو در گذاشتم که اگه باشن صداشون میاد اما صدایی نبود جز صدای فیلمی که از تلویزیون پخش میشد پس هنوز نرسیده بودن و این عالی بود...
در زدم به 1 مین نرسیده آیدا در و باز کرد و وارد خونه شدم و یاسر دقیقا روبه روم بود... اومده بود... کسی هم تو سالن بجز آیدا و فاطیمای مشغول بازی و یاسری که تو قاب در رو مبل تک نفره نشسته بود نبود ولی بیخیال سرش تو گوشیش بود به محض وارد شدنم سر برگردوند سمتم
یلدا: سلام خوش اومدید
یاسر که انگار چه تیکه دیده عین هولا از جاش پرید و با سر تکون دادن های مداوم حرفش رو زد
یاسر: سلام ممنون خسته نباشید حالتون چطوره؟
چه رسمی حرف میزد!
یلدا: خوبم ممنون خاله و مامان بابا کجان؟
یاسر: رفتن بالا
سریع از جلوی دیدش خودمو خارج کردم و وارد اتاقم شدم که چشمم به زن که تو اتاقم بود افتاد خاله بابا بود که تو اتاق من رو زمین خوابیده بود!
برای اینکه بیدارش نکنم آروم و بدون سر و صدا فرمم رو در اوردم و با یه دست لباسی که ظهر قبل رفتن به مدرسه پوشیده بودم خودمو تو آینه دیدم
موهامو شونه زدم و شال رو سرم انداختم که گوشیم شروع به زنگ زدن کرد.
شماره ناشناس بود!
دستمو تا سمتش دراز کردم تماس قطع شد...
این دیگه کی بود؟
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.