رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_23
و رو مبل تک نفره سلطنتی آبی لاجوردی که مامان عاشق رنگش بود نشستم و کنترل و برداشتم و فیلم زدم و یک ربعی از فیلم رفته بود که گوشی بابا زنگ خورد و بلافاصله وصل کرد
بابا: سلام
...
بابا: آره گفتم که فردا میاین دیگه منم راحت به کارام برسم(از شوخی)
...
بابا: پس بیاین دیگه آره آدرسم خاله داره ازش بپرس
...
بابا: آره آره خیل خوب خداحافظ
انگاری به مشهد رسیده بودن و داشتن میومدن و هنوز نرسیده بودن میزبان باید میرفت (منظور میزبان خودمم)
پوفی کشیدم و به ساعت و نگاهی انداختم چییییی 10 دقیقه به 12 بود سریع از جام پا شدم و فرم مدرسه رو تنم کردم و کوله مو برداشتم و بعد خداحافظی از خونه زدم بیرون اگه با این حجم از آرایش ناظم یا مدیر منو ببینه فاتحه ام خوندس..
ولی خوب بود خوب شد که الان ندیدمش وگرنه باز یه حرفی میزد و تا آخر کلاس ذهنم درگیر میشد
تو راه مدرسه داشتم میرفتم که هعی شیطون وارد جلدم میشد که وقتی یاسر میاد خونمون بلایی سرش بیارم
چیکار میکردم که حرفشو پس بگیره؟
بازم باید اذیتش میکردم تا ادب بشه تا یادش بیاد یلدا چقدر کرم میریزه و شیطنت میکنه
جرقه ای تو ذهنم روشن شد که تو چاییش فلفل بریزم آره خوب بود ولی کافی نبود هنوز داشتم برنامه میرختم که دیدم رسیدم رفتم داخل همه رفته بودن سریع رفتم بالا تا ناظم آرایشم رو نبینه در کلاس بسته بود و این بد بود در رو آروم باز کردم که کسی منو نبینه که نگاهم به جای خالی معلم دوخته شد هنوز معلم نیومده بود و رفتم داخل و یاسمین و سفت و محکم بغلش کردم و نشستم هنوز معلوم نیومده بود و با یاسمین درباره سوپر برنامه که داشتم صحبت کردم که ملیکا که هم ردیفی مونه یه ایده به ذهنش رسید
ملیکا: موقعی که میوه میبرین نمک هم باید بزاری و تو نمک دون فلفل بریز بزار جلوش که روی میوه فلفل بریزه بخوره
یاسمین: آره خوبه ها
یلدا: نه اصلا خوب نیست وقتی نمک دون میاری بقیه هم استفاده میکنن و من نمیخوام کسی بفهمه بعدشم وقتی میریزه کور نیست سریع میفهمه نمک سفیده فلفل قرمزه بلافاصله دستم رو میشه
ملیکا: آخ آره اینجارو فکر نکردم
یلدا: یه نظر کیسه آب گرم که پلاستیکی عه میگم با اون اذیتش کنم.
یاسمین: چجوری؟
یلدا: وقتی آب نداره توش و خشک باشه وقتی فشارش میدی باد با سرعت ازش خالی میشه و صدای چی میده؟
آفرین میدونم فهمیدی حالا نمیخواد بگی!
میزارمش زیر اسفنج های مبل که وقتی روش نشست صدا بده.
یاسمین: ولی اگه کس دیگه نشست روش یا کسی فهمید چی؟
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_23
و رو مبل تک نفره سلطنتی آبی لاجوردی که مامان عاشق رنگش بود نشستم و کنترل و برداشتم و فیلم زدم و یک ربعی از فیلم رفته بود که گوشی بابا زنگ خورد و بلافاصله وصل کرد
بابا: سلام
...
بابا: آره گفتم که فردا میاین دیگه منم راحت به کارام برسم(از شوخی)
...
بابا: پس بیاین دیگه آره آدرسم خاله داره ازش بپرس
...
بابا: آره آره خیل خوب خداحافظ
انگاری به مشهد رسیده بودن و داشتن میومدن و هنوز نرسیده بودن میزبان باید میرفت (منظور میزبان خودمم)
پوفی کشیدم و به ساعت و نگاهی انداختم چییییی 10 دقیقه به 12 بود سریع از جام پا شدم و فرم مدرسه رو تنم کردم و کوله مو برداشتم و بعد خداحافظی از خونه زدم بیرون اگه با این حجم از آرایش ناظم یا مدیر منو ببینه فاتحه ام خوندس..
ولی خوب بود خوب شد که الان ندیدمش وگرنه باز یه حرفی میزد و تا آخر کلاس ذهنم درگیر میشد
تو راه مدرسه داشتم میرفتم که هعی شیطون وارد جلدم میشد که وقتی یاسر میاد خونمون بلایی سرش بیارم
چیکار میکردم که حرفشو پس بگیره؟
بازم باید اذیتش میکردم تا ادب بشه تا یادش بیاد یلدا چقدر کرم میریزه و شیطنت میکنه
جرقه ای تو ذهنم روشن شد که تو چاییش فلفل بریزم آره خوب بود ولی کافی نبود هنوز داشتم برنامه میرختم که دیدم رسیدم رفتم داخل همه رفته بودن سریع رفتم بالا تا ناظم آرایشم رو نبینه در کلاس بسته بود و این بد بود در رو آروم باز کردم که کسی منو نبینه که نگاهم به جای خالی معلم دوخته شد هنوز معلم نیومده بود و رفتم داخل و یاسمین و سفت و محکم بغلش کردم و نشستم هنوز معلوم نیومده بود و با یاسمین درباره سوپر برنامه که داشتم صحبت کردم که ملیکا که هم ردیفی مونه یه ایده به ذهنش رسید
ملیکا: موقعی که میوه میبرین نمک هم باید بزاری و تو نمک دون فلفل بریز بزار جلوش که روی میوه فلفل بریزه بخوره
یاسمین: آره خوبه ها
یلدا: نه اصلا خوب نیست وقتی نمک دون میاری بقیه هم استفاده میکنن و من نمیخوام کسی بفهمه بعدشم وقتی میریزه کور نیست سریع میفهمه نمک سفیده فلفل قرمزه بلافاصله دستم رو میشه
ملیکا: آخ آره اینجارو فکر نکردم
یلدا: یه نظر کیسه آب گرم که پلاستیکی عه میگم با اون اذیتش کنم.
یاسمین: چجوری؟
یلدا: وقتی آب نداره توش و خشک باشه وقتی فشارش میدی باد با سرعت ازش خالی میشه و صدای چی میده؟
آفرین میدونم فهمیدی حالا نمیخواد بگی!
میزارمش زیر اسفنج های مبل که وقتی روش نشست صدا بده.
یاسمین: ولی اگه کس دیگه نشست روش یا کسی فهمید چی؟
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۳.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.