part25
part25
تارا-رسیدیم ساحل
ازماشین پیاده شدم همیشه عاشق هوای بعد ازبارون بودم
دستای گرمشو گرفتم و شروع به قدم زدن زدیم
علی-نمیخوای چیزی بگی
تارا-حرف زیاده
خیلی زیاد
رسیدیم به کافه و نشستیم
علی
علی-جانم
تارا-بنظرت اگه من نمیرفتم پیش رامین اینجوری نمیشد؟
الان هیچکدوم ازاین اتفاقا نیافتاده بود نه
من نباید این کارو میکردم نه
اینجوری
علی-نازشتم حرفش تموم بشه
دستاشو گرفتم
تارا توکاراشتباهی نکردی تو فقط میخواستی ارزوی ارام و
براورده کنی
چرا نیمهی خالیه لیوان و میبینی
اگه تونمیرفتی پیش رامین شاید هیچوق نمیفهمیدی ارام مادرته
به این فکرکن که شاید ارام ارزو داشته قبل مرگش توبهش بگی مامان
تاراتومقصرهیچ چیزی نیستی
تارا-علی خیلی سخته
کاش اینقد زود نمیرفتش حداقل
علی-میدوم دورت بگردم
شاید اینجوری برا ش بهتر بوده شاید اگه میموند اوضاع خوبی نداشت
تارا توباید قوی باشی توکلی ارزو داری
شرکت داروسازی
اصال همه اینارو بیخیال
من چی هااا
من چرا هی باید اشک شومارو ببینم
تارا-لبخندی زدم
علی-اها این شد بخند ببینم
اشکاتم پاک کن
تارا-ازدست تو
علی-حالا بیخیال من گشنمه
تارا-منم گشنمه
چطور ملت یکیشون میمره چیزی نمیخورن من دارم ازگشنگی به گا میرم
علی-عزیزم اونا انسان نیستن که
حالا چیمیخوری
تارا-منن کیک شکلاتی میخوام
علی-ولی من پاستا میخوام
-----------------------------------------------------------------------------------------
یک هفته بعد:
تارا-امروز مراسم هفتم آرام بود
تواین یک هفته نیاز داشتم تنها باشم
براهمین یکلمم باهیچکس حرف نزدم
کلا توهتل باعلی بودم
امروز رفتم سرخاک آرام
همه اونجا بودن
یکم که گذشت رفتن
نشسه بودم کنار قبر آرام
علیم کنارم وایستاده بود
یدختره همسن و سالم اومد یه دسه گل گذاشت روقبر
دختره-تسلیت میگم
تارا-ممنون ولی شما؟!
دخترهه-شاید الان زمان مناسبی برای اشنایی نباشه
من دختر رامینم
یعنی یجورایی
خواهر نانیت
تارا-رامین ازدواج گرده بود
دختره-عام اره ولی خوب سه سال پیش
مادرم ازدنیا رفت
تارا-متاسفم
دختره-میفهممت غم مامان خیلی سخته
من ازهمه ی ماجرا خبر دارم
انتظارم ندارم بامن یا با بابام خوب رفتار کنی
فقط خواستمبهت بگم
هرچقدم خواهر ناتنیم باشی
نشناسمت ولی بازم
اگه کاری داشتی رومن حساب کن
من دیگه بهتره برم
تارا-صبرکن
دختره-چیزی شده
تارا-ازجام پاشدم
اسمت
دختره-عا یادم رفت
جانا هستم
تارا-خوشبختم
میتونم
شمارتو داشته باشم؟!
بات کلی حرف دارم
جانا-حتما
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان#فصل2
تارا-رسیدیم ساحل
ازماشین پیاده شدم همیشه عاشق هوای بعد ازبارون بودم
دستای گرمشو گرفتم و شروع به قدم زدن زدیم
علی-نمیخوای چیزی بگی
تارا-حرف زیاده
خیلی زیاد
رسیدیم به کافه و نشستیم
علی
علی-جانم
تارا-بنظرت اگه من نمیرفتم پیش رامین اینجوری نمیشد؟
الان هیچکدوم ازاین اتفاقا نیافتاده بود نه
من نباید این کارو میکردم نه
اینجوری
علی-نازشتم حرفش تموم بشه
دستاشو گرفتم
تارا توکاراشتباهی نکردی تو فقط میخواستی ارزوی ارام و
براورده کنی
چرا نیمهی خالیه لیوان و میبینی
اگه تونمیرفتی پیش رامین شاید هیچوق نمیفهمیدی ارام مادرته
به این فکرکن که شاید ارام ارزو داشته قبل مرگش توبهش بگی مامان
تاراتومقصرهیچ چیزی نیستی
تارا-علی خیلی سخته
کاش اینقد زود نمیرفتش حداقل
علی-میدوم دورت بگردم
شاید اینجوری برا ش بهتر بوده شاید اگه میموند اوضاع خوبی نداشت
تارا توباید قوی باشی توکلی ارزو داری
شرکت داروسازی
اصال همه اینارو بیخیال
من چی هااا
من چرا هی باید اشک شومارو ببینم
تارا-لبخندی زدم
علی-اها این شد بخند ببینم
اشکاتم پاک کن
تارا-ازدست تو
علی-حالا بیخیال من گشنمه
تارا-منم گشنمه
چطور ملت یکیشون میمره چیزی نمیخورن من دارم ازگشنگی به گا میرم
علی-عزیزم اونا انسان نیستن که
حالا چیمیخوری
تارا-منن کیک شکلاتی میخوام
علی-ولی من پاستا میخوام
-----------------------------------------------------------------------------------------
یک هفته بعد:
تارا-امروز مراسم هفتم آرام بود
تواین یک هفته نیاز داشتم تنها باشم
براهمین یکلمم باهیچکس حرف نزدم
کلا توهتل باعلی بودم
امروز رفتم سرخاک آرام
همه اونجا بودن
یکم که گذشت رفتن
نشسه بودم کنار قبر آرام
علیم کنارم وایستاده بود
یدختره همسن و سالم اومد یه دسه گل گذاشت روقبر
دختره-تسلیت میگم
تارا-ممنون ولی شما؟!
دخترهه-شاید الان زمان مناسبی برای اشنایی نباشه
من دختر رامینم
یعنی یجورایی
خواهر نانیت
تارا-رامین ازدواج گرده بود
دختره-عام اره ولی خوب سه سال پیش
مادرم ازدنیا رفت
تارا-متاسفم
دختره-میفهممت غم مامان خیلی سخته
من ازهمه ی ماجرا خبر دارم
انتظارم ندارم بامن یا با بابام خوب رفتار کنی
فقط خواستمبهت بگم
هرچقدم خواهر ناتنیم باشی
نشناسمت ولی بازم
اگه کاری داشتی رومن حساب کن
من دیگه بهتره برم
تارا-صبرکن
دختره-چیزی شده
تارا-ازجام پاشدم
اسمت
دختره-عا یادم رفت
جانا هستم
تارا-خوشبختم
میتونم
شمارتو داشته باشم؟!
بات کلی حرف دارم
جانا-حتما
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان#فصل2
۲.۷k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.