پارت :2۴
پارت :2۴
برده ارباب زاده ...
-3 سال بعد-
سه سال از زمانی که یونجون معشوقه اش را در آن کشور ول کرد گذاشت یونجون همان روز که به بومگیو اجازه داد از ماشین پیاده بشود قبول کرد که بومگیو برای او نیست و همان روز از کره رفت سه سال میشه توی شیکاگو زندگی میکنه همراه پدر و مادرش ..
توی عمارت هر روز میره شرکت و مثل همیشه زندگیش هیچ تغییر نکرده تنها چیزی که تغییر کرده اینه اون دیگه در مدت سه سال یک بار هم بومگیو رو ندیده ولی امیدوارم حالش خوب باشه ...
هنوز هم زمانی رو که آخرین کلمش رو به بومگیو گفت رو یادشه ...
" بغل "
درسته این کلمه بود این رو گفت و از او تنها یک بغل خواست ولی بومگیو چیکار کرد؟
مثل هر وقت دیگر نادیده گرفت و رفت ولی با این تفاوت که لبخند زد و رفت شاید همین هم برای دل گرمی یونجون کافی بوده باشه
....
یونجون توی جلسه بود
مردی که رو به روی یونجون نشسته بود و آدامس در دهن داشت و به طرز رو مخی آدامس رو می جوید روی مخ یونجون بود ولی یونجون به خاطر اینکه اون شخص برای پدرش مهمه نمیتونست چیزی بهش بگه و به درک بفرسته اون مرتیکه رو ...
یونجون دستش را روی شقیقه سرش گذاشت و نوازش وار ماساژ داد ...
" خوب نظرت چیه یونجون؟"
مرد لبخند کثیفی زد و گفت
یونجون هنوز هم داشت شقیقه خود را ماساژ میداد تا بلکه کمی از سر دردش کم بشه بعد از چند ثانیه مرد دوباره گفت
" خوب نظرت ...."
یونجون دستش را از شقیقه اش برداشت و به پیر مرد جلویش داد ..
" فرض کن قبول کردم چند وقت دیگه که اون عوضی بفهمه و بیاد سراغت و سرت رو از تنت جدا کنه می خواهی چه غلطی بکنی؟! "
مرد تک خندای کرد و گفت
" نیاز نیست نگران اون موقع باشی من خودم روش کارم رو بلدم فقط لازمه قبول کنی "
یونجون با جدیدت لب زد ...
" نخیر نمیتونم قبول کنم باند های بیشتری هستن برو با یکی از اونا شریک شو و اون دشمن عوضیت رو نابود کن "
مرد میان سال لبخندی ماسیده شد و بجاش اخمی غلیظی روی پیشانیش نشست با عصبانیت از جاش بلند شد
" از اولش هم نباید میومدم با یه بچه حرف بزنم اگه پدرت بود تا حالا قبول کرده بود همچین شانس خوبی رو از دست دادی بچه جون میتونستی با من همکاری کنی تا دشمن مشترک مون رو نابود کنیم مطمهن باش پشیمون میشی .."
مرد با افرادش به سمت خروجی حرکت کرد یونجون لبخند تمسخر آمیز زد و گفت
" به سلامت آقای یون "
ادامه دارد .....
برده ارباب زاده ...
-3 سال بعد-
سه سال از زمانی که یونجون معشوقه اش را در آن کشور ول کرد گذاشت یونجون همان روز که به بومگیو اجازه داد از ماشین پیاده بشود قبول کرد که بومگیو برای او نیست و همان روز از کره رفت سه سال میشه توی شیکاگو زندگی میکنه همراه پدر و مادرش ..
توی عمارت هر روز میره شرکت و مثل همیشه زندگیش هیچ تغییر نکرده تنها چیزی که تغییر کرده اینه اون دیگه در مدت سه سال یک بار هم بومگیو رو ندیده ولی امیدوارم حالش خوب باشه ...
هنوز هم زمانی رو که آخرین کلمش رو به بومگیو گفت رو یادشه ...
" بغل "
درسته این کلمه بود این رو گفت و از او تنها یک بغل خواست ولی بومگیو چیکار کرد؟
مثل هر وقت دیگر نادیده گرفت و رفت ولی با این تفاوت که لبخند زد و رفت شاید همین هم برای دل گرمی یونجون کافی بوده باشه
....
یونجون توی جلسه بود
مردی که رو به روی یونجون نشسته بود و آدامس در دهن داشت و به طرز رو مخی آدامس رو می جوید روی مخ یونجون بود ولی یونجون به خاطر اینکه اون شخص برای پدرش مهمه نمیتونست چیزی بهش بگه و به درک بفرسته اون مرتیکه رو ...
یونجون دستش را روی شقیقه سرش گذاشت و نوازش وار ماساژ داد ...
" خوب نظرت چیه یونجون؟"
مرد لبخند کثیفی زد و گفت
یونجون هنوز هم داشت شقیقه خود را ماساژ میداد تا بلکه کمی از سر دردش کم بشه بعد از چند ثانیه مرد دوباره گفت
" خوب نظرت ...."
یونجون دستش را از شقیقه اش برداشت و به پیر مرد جلویش داد ..
" فرض کن قبول کردم چند وقت دیگه که اون عوضی بفهمه و بیاد سراغت و سرت رو از تنت جدا کنه می خواهی چه غلطی بکنی؟! "
مرد تک خندای کرد و گفت
" نیاز نیست نگران اون موقع باشی من خودم روش کارم رو بلدم فقط لازمه قبول کنی "
یونجون با جدیدت لب زد ...
" نخیر نمیتونم قبول کنم باند های بیشتری هستن برو با یکی از اونا شریک شو و اون دشمن عوضیت رو نابود کن "
مرد میان سال لبخندی ماسیده شد و بجاش اخمی غلیظی روی پیشانیش نشست با عصبانیت از جاش بلند شد
" از اولش هم نباید میومدم با یه بچه حرف بزنم اگه پدرت بود تا حالا قبول کرده بود همچین شانس خوبی رو از دست دادی بچه جون میتونستی با من همکاری کنی تا دشمن مشترک مون رو نابود کنیم مطمهن باش پشیمون میشی .."
مرد با افرادش به سمت خروجی حرکت کرد یونجون لبخند تمسخر آمیز زد و گفت
" به سلامت آقای یون "
ادامه دارد .....
۲.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.