پارت :26
پارت :26
برده ارباب زاده ...
" به سلامت آقای یون"
آقای یون از در اتاق رفت بیرون و سوبین بادیگارد شخصی یونجون وارد اتاق شد سوبین با دیدن عصبانیت اون مرد و یونجون که به صندلی تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود حدس زد که جلسه خوب پیش نرفته سوبین رو به روی یونجون جای که مرد نشسته بود نشست.....
" دوباره بد پیش رفت یونجون؟"
سوبین و یونجون سه سال میشود که هم دیگه رو میشناسن از زمانی که یونجون آمد شیکاگو اونا با هم آشنا شدن توی این سه سال با هم دوست شدن با هم دیگه رسمی حرف نمیزدنن سوبین شده بهترین دوست یونجون و یونجون چیزی رو از سوبین مخفی نمیکنه سوبین در مورد بومگیو هم همهچیز رو میدونه یونجون بهش گفته ...
فقط جلوی بقیه سوبین حق ندارد با یونجون غیر رسمی صحبت کنه ولی زمانی که تنها میشن با هم راحتن
" هوم بد پیش رفت "
یونجون گفت سوبین از روی میز یه دونه شکلات توت فرنگی برداشت و در حالی که می خواست اون رو بخوره گفت
" چی داشت می گفت ؟"
" اون مردک بهم گفت که باهاش همکاری کنم و شریک بشم تا با کمک هم دیگه اون هانسول عوضی رو از پا در بیاریم "
سوبین سرش را به معنی تایید تکون داد و گفت ...
" این که پیشنهاد خوبی بود چرا رد کردی؟"
" اون پیر مرد نقشه های شومی دیگه توی ذهنش داره دلیل دیگه ای هم مطمهنم داره که می خواهد شریک بشیم من مطمهنم بعدش هم اگه قبول میکردم و هانسول رو واقعا می کشتیم ما هم که قرار نیست همین جوری قسر در بریم "
یونجون گفت و دستش را روی میز گذاشت سوبین نگاهش را به یونجون داد و گفت ...
" نمیدونم هیچ ایده ندارم شاید این کار درست باشه "
یونجون به دهن سوبین نگاه کرد که در حال جویدن شکلات بود چشماشو توی حدقه چرخاند و با عصبانیت گفت ...
" خواهشن اون شکلات فاکی رو زود قورت بده که داری عصبیم میکنی ..
اول اون مرتیکه اشغال حالا هم تو آهه"
سوبین لبخندی زد و شکلاتش رو قورت داد با کنجکاوی از یونجون پرسید ...
" اول اون مرتیکه بعدش هم من ؟
مگه اون داشت چیکار میکرد ؟!"
یونجون به چشمای زیبای سوبین نگاه کرد و جواب داد...
" اون عوضی آدامس او ذهنش بود همش در حال جویدن بود داشت دیونم میکرد دلم می خواست همین جا بکشمش ولی حیف که نمیتونستم ...
حالا هم که تو داری میری رو مخم "
سوبین لبخند دندون نمایی زد و از جاش بلند شد
" که این طور پاشو بیا بریم عمارت "
ادامه دارد ....
برده ارباب زاده ...
" به سلامت آقای یون"
آقای یون از در اتاق رفت بیرون و سوبین بادیگارد شخصی یونجون وارد اتاق شد سوبین با دیدن عصبانیت اون مرد و یونجون که به صندلی تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود حدس زد که جلسه خوب پیش نرفته سوبین رو به روی یونجون جای که مرد نشسته بود نشست.....
" دوباره بد پیش رفت یونجون؟"
سوبین و یونجون سه سال میشود که هم دیگه رو میشناسن از زمانی که یونجون آمد شیکاگو اونا با هم آشنا شدن توی این سه سال با هم دوست شدن با هم دیگه رسمی حرف نمیزدنن سوبین شده بهترین دوست یونجون و یونجون چیزی رو از سوبین مخفی نمیکنه سوبین در مورد بومگیو هم همهچیز رو میدونه یونجون بهش گفته ...
فقط جلوی بقیه سوبین حق ندارد با یونجون غیر رسمی صحبت کنه ولی زمانی که تنها میشن با هم راحتن
" هوم بد پیش رفت "
یونجون گفت سوبین از روی میز یه دونه شکلات توت فرنگی برداشت و در حالی که می خواست اون رو بخوره گفت
" چی داشت می گفت ؟"
" اون مردک بهم گفت که باهاش همکاری کنم و شریک بشم تا با کمک هم دیگه اون هانسول عوضی رو از پا در بیاریم "
سوبین سرش را به معنی تایید تکون داد و گفت ...
" این که پیشنهاد خوبی بود چرا رد کردی؟"
" اون پیر مرد نقشه های شومی دیگه توی ذهنش داره دلیل دیگه ای هم مطمهنم داره که می خواهد شریک بشیم من مطمهنم بعدش هم اگه قبول میکردم و هانسول رو واقعا می کشتیم ما هم که قرار نیست همین جوری قسر در بریم "
یونجون گفت و دستش را روی میز گذاشت سوبین نگاهش را به یونجون داد و گفت ...
" نمیدونم هیچ ایده ندارم شاید این کار درست باشه "
یونجون به دهن سوبین نگاه کرد که در حال جویدن شکلات بود چشماشو توی حدقه چرخاند و با عصبانیت گفت ...
" خواهشن اون شکلات فاکی رو زود قورت بده که داری عصبیم میکنی ..
اول اون مرتیکه اشغال حالا هم تو آهه"
سوبین لبخندی زد و شکلاتش رو قورت داد با کنجکاوی از یونجون پرسید ...
" اول اون مرتیکه بعدش هم من ؟
مگه اون داشت چیکار میکرد ؟!"
یونجون به چشمای زیبای سوبین نگاه کرد و جواب داد...
" اون عوضی آدامس او ذهنش بود همش در حال جویدن بود داشت دیونم میکرد دلم می خواست همین جا بکشمش ولی حیف که نمیتونستم ...
حالا هم که تو داری میری رو مخم "
سوبین لبخند دندون نمایی زد و از جاش بلند شد
" که این طور پاشو بیا بریم عمارت "
ادامه دارد ....
۶۸۰
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.