پارت:2۳
پارت:2۳
برده ارباب زاده
بومگیو به یونجون نگاه کرد و پرسید
" چرا قفله؟"
یونجون نگاهش غم زده تر از هر باری بود با لبخند گفت
" یعنی آنقدر عجله داری که بری؟"
بومگیو برای چند لحظه ساکت شد انگار که تازه متوجه حال بد یونجون شده بود
یونجون سرش را روی فرمون ماشین گذاشت و چشماشو بست نمی دانست باید چیکار کند ..
بومگیو پرسید
" حالت خوبه؟"
یونجون همان طور که چشماش بسته بود یه بار دیگه لبخند زد چقدر شیرین بود کسی که دوسش داری نگرانت باشه یونجون گفت
" لحظه آخر برات مهم شدم؟"
بومگیو با لکنت گفت
" اینجوری نیست...."
یونجون سرش را از فرمون ماشین برداشت و به بومگیو نگاه کرد و گفت
" پس منظورت اینه که فقط نگرانی نظرم عوض بشه و بگم اجازه نمیدم بری درسته "
لحن صدای یونجون شکسته تر از هر موقعی بود تا حالا هیچ کس آنقدر یونجون را آشفته و ناراحت ندیده بود یونجون دکمه کنار در را زد و قفل در کنار بومگیو را باز کرد
یونجون به چشم های بومگیو نگاه کرد و گفت..
" بازه میتونی بری"
بومگیو به در نگاه کرد و دوباره به یونجون انگار او هم حالا دلش به حال یونجون سوخته بود
یونجون دستش را هشدار دهنده تکان داد و گفت
" هر جا می خواهی بری مواظب خودت باش اوکی ؟ حواستو جمع کن مریض نشی زود زود غذا بخور و خودتو سالم نگه دار این آخرین دستورم به توه "
بومگیو برای یک بار هم که شده توی عمرش درست جواب دادو گفت
" ممنون که نگرانمی "
بومگیو در را باز کرد و به یونجون نگاه کرد یونجون تلاش میکرد اشک هایش جاری نشوند یونجون هنوز هم فکر میکرد شاید بومگیو برگرده و یونجون رو برای آخرین بار بغل کنه هنوز هم فکر میکرد شاید بومگیو بگه من پیشت میمونم ولی این چیزا محال بود قرار نبود بومگیو هیچ کدوم از این کلمات رو به زبون بیاره
تا حالا نشده بود که یونجون بومگیو را بغل کند و از این به بعد هم محاله این میشه حسرت برای یونجون که چرا بومگیو را برای آخرین بار توی زندگیش بغل نکرد ولی یونجون بغلی می خواست که هر دو طرف از آن بغل لذت ببرند نه اینجوری که بومگیو از یونجون متنفره و حتا دلش نمی خواهد یک دقیقه دیگه هم اینجا باشد بومگیو داشت از ماشین پیاده میشود و یونجون دستش را گرفت بومگیو با تعجب به یونجون نگاه کرد یونجون آرام گفت
"بغل؟"
ولی بومگیو فقط یک لبخند زد و از ماشین پیاده شد یونجون ماند و حسرت یک بغل یک حرف خوب و یک عشق نتونست آن را داشت باشد
ادامه دار
برده ارباب زاده
بومگیو به یونجون نگاه کرد و پرسید
" چرا قفله؟"
یونجون نگاهش غم زده تر از هر باری بود با لبخند گفت
" یعنی آنقدر عجله داری که بری؟"
بومگیو برای چند لحظه ساکت شد انگار که تازه متوجه حال بد یونجون شده بود
یونجون سرش را روی فرمون ماشین گذاشت و چشماشو بست نمی دانست باید چیکار کند ..
بومگیو پرسید
" حالت خوبه؟"
یونجون همان طور که چشماش بسته بود یه بار دیگه لبخند زد چقدر شیرین بود کسی که دوسش داری نگرانت باشه یونجون گفت
" لحظه آخر برات مهم شدم؟"
بومگیو با لکنت گفت
" اینجوری نیست...."
یونجون سرش را از فرمون ماشین برداشت و به بومگیو نگاه کرد و گفت
" پس منظورت اینه که فقط نگرانی نظرم عوض بشه و بگم اجازه نمیدم بری درسته "
لحن صدای یونجون شکسته تر از هر موقعی بود تا حالا هیچ کس آنقدر یونجون را آشفته و ناراحت ندیده بود یونجون دکمه کنار در را زد و قفل در کنار بومگیو را باز کرد
یونجون به چشم های بومگیو نگاه کرد و گفت..
" بازه میتونی بری"
بومگیو به در نگاه کرد و دوباره به یونجون انگار او هم حالا دلش به حال یونجون سوخته بود
یونجون دستش را هشدار دهنده تکان داد و گفت
" هر جا می خواهی بری مواظب خودت باش اوکی ؟ حواستو جمع کن مریض نشی زود زود غذا بخور و خودتو سالم نگه دار این آخرین دستورم به توه "
بومگیو برای یک بار هم که شده توی عمرش درست جواب دادو گفت
" ممنون که نگرانمی "
بومگیو در را باز کرد و به یونجون نگاه کرد یونجون تلاش میکرد اشک هایش جاری نشوند یونجون هنوز هم فکر میکرد شاید بومگیو برگرده و یونجون رو برای آخرین بار بغل کنه هنوز هم فکر میکرد شاید بومگیو بگه من پیشت میمونم ولی این چیزا محال بود قرار نبود بومگیو هیچ کدوم از این کلمات رو به زبون بیاره
تا حالا نشده بود که یونجون بومگیو را بغل کند و از این به بعد هم محاله این میشه حسرت برای یونجون که چرا بومگیو را برای آخرین بار توی زندگیش بغل نکرد ولی یونجون بغلی می خواست که هر دو طرف از آن بغل لذت ببرند نه اینجوری که بومگیو از یونجون متنفره و حتا دلش نمی خواهد یک دقیقه دیگه هم اینجا باشد بومگیو داشت از ماشین پیاده میشود و یونجون دستش را گرفت بومگیو با تعجب به یونجون نگاه کرد یونجون آرام گفت
"بغل؟"
ولی بومگیو فقط یک لبخند زد و از ماشین پیاده شد یونجون ماند و حسرت یک بغل یک حرف خوب و یک عشق نتونست آن را داشت باشد
ادامه دار
۲.۱k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.