آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #بیست_و_هشت
دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و نوک پای راستش رو به حالت ضربدری، پشت پای دیگه ش گذاشته بود.
محو ژست مردونه ش شده بودم که با صدای جیغ سایه از ترس تکونی خوردم.
_عالی شد.
_وای ترسوندیم دختر. چی عالی شد؟
_آروشا؟ جدیدا ناشنوا هم شدی؟ آقا آیدین گفت باهامون میاد. دیگه راه فراری نداری.
به سمت آیدین برگشتم. با لبخند شیطونی به من خیره شده بود. حتما متوجه نگاه خیره و حواس پرتیم شده.
_بهتر نیست یه زمان دیگه ای رو برای دل و قلوه رد و بدل کردن انتخاب کنین؟ دیر شده ها.
به سایه چشم غره ای رفتم و به در حیاط اشاره کردم. منظورم رو گرفت و غرغر کنان به سمت خونه رفت.
به محض رفتن سایه، به سمت آیدین که همچنان با اون ژست دل فریبش به من خیره شده بود، برگشتم.
این بار بدون اینکه دست و پام رو گم کنم، نگاه تیزم رو به چشم های سبز و صبورش دوختم.
_برای چی می خواین بیاین؟
آیدین تکیه اش رو از ماشین گرفت و با دادن مبلغی پول به راننده، بهش اجازه رفتن داد.
به سمت من برگشت و انگشت هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
_شما مشکلی با حضور من داری؟
از این صریح بودنِ بیش از حدش متعجب شدم ولی سعی کردم بروز ندم.
یکی از فواید حضورش این بود که میتونستم ریلکس بودن در هر شرایط رو ازش یاد بگیرم.
خودم همیشه وقتی حرفی خلاف میلم بود، سریع جوش می آوردم و همهٔ تلاشم رو برای اثبات خودم می کردم.
_معلومه که نه. چه مشکلی؟ فقط متعجب شدم از اینکه شما از این جمع خوشتون بیاد.
شونه ای بالا انداخت و در حالی که بدون اینکه بهش تعارفی کنم، به سمت در خونه می رفت، گفت:
_هنوز که نیومدم. وقتی اومدم می فهمم که از این جمع خوشم میاد یا نه. البته فکر می کنم حق با تو باشه.
دنبالش راه افتادم و پرسیدم:
_چطور؟
درِ نیمه بازِ حیاط رو باز کرد و وارد شد. در حالی که نگاهش رو توی حیاط پرگل و سرسبز خونه می چرخوند، گفت:
_بیرون رفتن با چندتا دختر بچهٔ هفده هجده ساله ای که همهٔ دغدغه شون پارتی هاشونه، به اضافه ی اینکه دوست پسر هاشون رو هم با خودشون آوردن. فکر نمی کنم جالب باشه.
دهان باز کردم تا جواب توهینش رو بدم که زودتر از من به حرف اومد.
_اینجا چقدر قشنگه. کار کیه؟
خوشحال از اینکه از گل های محبوبم تعریف شده، حرف هاش رو فراموش کردم و ذوق زده گفتم:
_من و بابام.
_می تونم حدس بزنم که فقط یک درصدش کمک تو بوده باشه.
راست می گفت. همهٔ کار هارو بابا کرده بود و من فقط بهشون آب می دادم.
_خب به خاطر من که بوده.
سایه از ساختمون بیرون اومد و جیغ کشید.
_وای دیوونم کردین. سریع تر دیگه دیر شد.
_خیلی خب بابا اومدیم.
آیدین توی هال نشست و سایه با یک شربت خنک ازش پذیرایی کرد.
من هم که دیگه خودم رو نمی تونستم تحمل کنم، دوش پنج دقیقه ای گرفتم.
نم موهام رو گرفتم و بالای سرم بستم.
در کمترین زمان تیپ زرشکی و آبی زدم، لواشک ها رو توی کیفم چپوندم و از اتاق بیرون اومدم.
پارت #بیست_و_هشت
دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و نوک پای راستش رو به حالت ضربدری، پشت پای دیگه ش گذاشته بود.
محو ژست مردونه ش شده بودم که با صدای جیغ سایه از ترس تکونی خوردم.
_عالی شد.
_وای ترسوندیم دختر. چی عالی شد؟
_آروشا؟ جدیدا ناشنوا هم شدی؟ آقا آیدین گفت باهامون میاد. دیگه راه فراری نداری.
به سمت آیدین برگشتم. با لبخند شیطونی به من خیره شده بود. حتما متوجه نگاه خیره و حواس پرتیم شده.
_بهتر نیست یه زمان دیگه ای رو برای دل و قلوه رد و بدل کردن انتخاب کنین؟ دیر شده ها.
به سایه چشم غره ای رفتم و به در حیاط اشاره کردم. منظورم رو گرفت و غرغر کنان به سمت خونه رفت.
به محض رفتن سایه، به سمت آیدین که همچنان با اون ژست دل فریبش به من خیره شده بود، برگشتم.
این بار بدون اینکه دست و پام رو گم کنم، نگاه تیزم رو به چشم های سبز و صبورش دوختم.
_برای چی می خواین بیاین؟
آیدین تکیه اش رو از ماشین گرفت و با دادن مبلغی پول به راننده، بهش اجازه رفتن داد.
به سمت من برگشت و انگشت هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
_شما مشکلی با حضور من داری؟
از این صریح بودنِ بیش از حدش متعجب شدم ولی سعی کردم بروز ندم.
یکی از فواید حضورش این بود که میتونستم ریلکس بودن در هر شرایط رو ازش یاد بگیرم.
خودم همیشه وقتی حرفی خلاف میلم بود، سریع جوش می آوردم و همهٔ تلاشم رو برای اثبات خودم می کردم.
_معلومه که نه. چه مشکلی؟ فقط متعجب شدم از اینکه شما از این جمع خوشتون بیاد.
شونه ای بالا انداخت و در حالی که بدون اینکه بهش تعارفی کنم، به سمت در خونه می رفت، گفت:
_هنوز که نیومدم. وقتی اومدم می فهمم که از این جمع خوشم میاد یا نه. البته فکر می کنم حق با تو باشه.
دنبالش راه افتادم و پرسیدم:
_چطور؟
درِ نیمه بازِ حیاط رو باز کرد و وارد شد. در حالی که نگاهش رو توی حیاط پرگل و سرسبز خونه می چرخوند، گفت:
_بیرون رفتن با چندتا دختر بچهٔ هفده هجده ساله ای که همهٔ دغدغه شون پارتی هاشونه، به اضافه ی اینکه دوست پسر هاشون رو هم با خودشون آوردن. فکر نمی کنم جالب باشه.
دهان باز کردم تا جواب توهینش رو بدم که زودتر از من به حرف اومد.
_اینجا چقدر قشنگه. کار کیه؟
خوشحال از اینکه از گل های محبوبم تعریف شده، حرف هاش رو فراموش کردم و ذوق زده گفتم:
_من و بابام.
_می تونم حدس بزنم که فقط یک درصدش کمک تو بوده باشه.
راست می گفت. همهٔ کار هارو بابا کرده بود و من فقط بهشون آب می دادم.
_خب به خاطر من که بوده.
سایه از ساختمون بیرون اومد و جیغ کشید.
_وای دیوونم کردین. سریع تر دیگه دیر شد.
_خیلی خب بابا اومدیم.
آیدین توی هال نشست و سایه با یک شربت خنک ازش پذیرایی کرد.
من هم که دیگه خودم رو نمی تونستم تحمل کنم، دوش پنج دقیقه ای گرفتم.
نم موهام رو گرفتم و بالای سرم بستم.
در کمترین زمان تیپ زرشکی و آبی زدم، لواشک ها رو توی کیفم چپوندم و از اتاق بیرون اومدم.
۳۲.۴k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.