از گابریل گارسیا مارکز پرسیدند:
از گابریل گارسیا مارکز پرسیدند:
اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره " امید " بنویسی، چه می نویسی؟
گفت:
99 صفحه رو خالی میذارم، صفحه آخر، سطر آخر می نویسم:
یادت باشه دنیا گِرده، هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی شاید در نقطه آغاز باشی.
زندگی ساختنی است، نه ماندنی.
بمان برای ساختن ،نساز برای ماندن.
و منتظر نباش کسی برایت گل بیاورد، خاک را زیر و روکن، بذر را خودت بکار، از آن مراقبت کن، و با امید گل خواهد داد.
زندگی کن.... به زیبایی و تمام و کمال زندگی کن، خودت را در لحظه رها کن اما به عقب بازنگرد. این هنر وابسته نبودن است. و این همان جایی است که نکته را از دست می دهی .
به عنوان مثال تو کسی را دوستداری و یک روز او ترکت میکند، با کسی دیگر می رود. یا شاید همچنان با توست اما دیگر با تو نیست. دیگر قلبش برای تو نمی تپد، یا شاید بمیرد ، هزار و یک اتفاق ممکن است بیفتد. ناگهان آن لذتی که از تو در وجودش بوده ناپدید شده است.
چه باید کرد؟ باید چسبید؟ باید به گذشته فکر کرد و اشک ریخت؟ باید درباره آینده تصویر سازی کرد؟ باید امیدوار بود که باز اتفاق دیگری بیفتد؟ امیدوار بود که باز آن روزهای طلایی تکرار شوند؟ سپس درگیر می شوی و خلوص آینه بودن را از دست می دهی.
تمام بدبختی ها از این می آیند. بدبختی چیزی نیست جز سایه وابستگی. انسانِ وابسته به برکه ای راکد تبدیل می شود و دیر یا زود می گندد. دیگر جاری نیست.
میپرسی ویژگی آینه گون بودن چگونه است؟
آینه از منعکس کردن تو خوشحال است؛ آینه تو را جشن می گیرد، حضورت را جشن می گیرد. اما لحظه ای که می روی، دیگر رفته ای...
آینه به تصویرت نمی چسبد. آیینه از تو یاد و خاطره نمی آفریند ؛ آینه دیگر به تو فکر نمی کند. هیچ نوستالژی نمی آفریند ، فکر نمی کند که او چقدر زیبا بود، کی بر می گردد؟ آینه تو را دنبال نمی کند، نه در فکرش و نه در رویاهایش.
این عدم وابستگی است. وقتی آنجایی، آنجا هستی. آینه تو را زندگی میکند ، به تو عشق می ورزد ، به تو خوشامد می گوید، تو را در قلبش می گذارد. اما لحظه ای که می روی دیگر رفته ای و آینه دوباره خالی می شود. این کل راز عدم وابستگی است.....
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور⭐️
اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره " امید " بنویسی، چه می نویسی؟
گفت:
99 صفحه رو خالی میذارم، صفحه آخر، سطر آخر می نویسم:
یادت باشه دنیا گِرده، هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی شاید در نقطه آغاز باشی.
زندگی ساختنی است، نه ماندنی.
بمان برای ساختن ،نساز برای ماندن.
و منتظر نباش کسی برایت گل بیاورد، خاک را زیر و روکن، بذر را خودت بکار، از آن مراقبت کن، و با امید گل خواهد داد.
زندگی کن.... به زیبایی و تمام و کمال زندگی کن، خودت را در لحظه رها کن اما به عقب بازنگرد. این هنر وابسته نبودن است. و این همان جایی است که نکته را از دست می دهی .
به عنوان مثال تو کسی را دوستداری و یک روز او ترکت میکند، با کسی دیگر می رود. یا شاید همچنان با توست اما دیگر با تو نیست. دیگر قلبش برای تو نمی تپد، یا شاید بمیرد ، هزار و یک اتفاق ممکن است بیفتد. ناگهان آن لذتی که از تو در وجودش بوده ناپدید شده است.
چه باید کرد؟ باید چسبید؟ باید به گذشته فکر کرد و اشک ریخت؟ باید درباره آینده تصویر سازی کرد؟ باید امیدوار بود که باز اتفاق دیگری بیفتد؟ امیدوار بود که باز آن روزهای طلایی تکرار شوند؟ سپس درگیر می شوی و خلوص آینه بودن را از دست می دهی.
تمام بدبختی ها از این می آیند. بدبختی چیزی نیست جز سایه وابستگی. انسانِ وابسته به برکه ای راکد تبدیل می شود و دیر یا زود می گندد. دیگر جاری نیست.
میپرسی ویژگی آینه گون بودن چگونه است؟
آینه از منعکس کردن تو خوشحال است؛ آینه تو را جشن می گیرد، حضورت را جشن می گیرد. اما لحظه ای که می روی، دیگر رفته ای...
آینه به تصویرت نمی چسبد. آیینه از تو یاد و خاطره نمی آفریند ؛ آینه دیگر به تو فکر نمی کند. هیچ نوستالژی نمی آفریند ، فکر نمی کند که او چقدر زیبا بود، کی بر می گردد؟ آینه تو را دنبال نمی کند، نه در فکرش و نه در رویاهایش.
این عدم وابستگی است. وقتی آنجایی، آنجا هستی. آینه تو را زندگی میکند ، به تو عشق می ورزد ، به تو خوشامد می گوید، تو را در قلبش می گذارد. اما لحظه ای که می روی دیگر رفته ای و آینه دوباره خالی می شود. این کل راز عدم وابستگی است.....
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور⭐️
۹.۰k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰