تو روز بارونی پارت ۶
تو روز بارونی پارت ۶
انیا: رفتم سمت دامیان و لپش رو بوس کردم از دور سرخ و عصبانی شده بود دامیان هم رفته بود تو شوک
ولی سرشو برگردوند و وانمود کرد ندیده
.
.
.
.
روز خرید
.
.
.
.
.
لوید: انیا زود باش دیگه دیر شد
انیا: اومدم فقط یه لحظه قلاده باند رو ببندم اومدم
یور: گرمه.
انیا: اومدم
.
.
.
.
.
یور: خوب وقت کم داریم نمی تونیم پریم پیش خیاط
انیا: بریم اون مغازه که با بکی همیشه میریم
گفت که اونم اونجاست
لوید: اونجا قیمت هاش زیاده
یور و انیا هم زمان : ارژانس تون کم پول نداره
لوید: باشه!
.
.
.
.
بکی: اع انیا اومدی
انیا: اره
بکی: خانم یور، اقای فورجر شما برید ما با محافظم
میریم
لوید: انیا را به شما می سپارم
انیا: سایانورا
بکی: خوب بریم
انیا: باشه
.
.
.
انیا: وای این لباس ها چقدر خوشگلا
بکی: اوهوم، خب چی بخریم؟
انیا: من یه ست کراپ و دامن می خوام
بکی: من یه پیراهن کوتاه می خرم
.
.
.
.
.
بعد از گشتن های فراوان
.
.
انیا: وایــــــــــــــــــــــــ بکی این چه خوشگلهــــــــــــــــ
بکی: اره چرمه
انیا: دنبال همین میگشتم
بکی: خوبه پس خرید لباس تمام شد
خوب بریم لباس برا استخر
بگیریم: باشه
.
.
.
.
.
.
خرید تمام شد
.
.
.
انیا: بریم دیگه
لوید: راستی انیا گفتی باند هم میبری؟
انیا: اره
.
.
.
.
انیا: بلاخره اخره هفته اومد
رسیدم بزار زنگ درو بزنم.
زینگ زینگ
.
.
دامیان: بیا تو
انیا: تو زود تر رسیدی
دامیان: نه خیر جنابالی دیر رسیدی همه اومدن به غیر از شما در زمن لوکاس و امیلی هم هستن
انیا: حواسم هست
.
.
.
انیا: بکی
بکی: بله
انیا: می دونستی...........
بکی: که چی
انیا: اینکه مکس از تو خوشش میاد
بکی: واقعا؟
انیا: اره
بکی: وای چه خوب
.
..
در همان حین
.
دامیان: اهای مکس
مکس: بله
دامیان: عشقت با لپای گل افتاده داره نگات میکنه
مکس: غش
بکی: مکس حالت خوبه
مکس: اره
بکی: خدا را شکر
امیلی: خوب بیاید جرعت حقیقت بازی کنیم
کل جمع کلاس: باشه
انیا: راستی امشب فقط ۱۰ نفر اصلی می مونیم برای یه هفته تعطیلات
بکی: اره
فقط دانش اموز های امپراطوری
امیلی: خوب شروع میکنیم
افتاد به ها
دامیان و مکس
مکس: جرعت یا حقیقت؟
دامیان: جرعت
مکس: انیا را ببوس
دامیان باشه
رفتم سمت انیا........
انیا: رفتم سمت دامیان و لپش رو بوس کردم از دور سرخ و عصبانی شده بود دامیان هم رفته بود تو شوک
ولی سرشو برگردوند و وانمود کرد ندیده
.
.
.
.
روز خرید
.
.
.
.
.
لوید: انیا زود باش دیگه دیر شد
انیا: اومدم فقط یه لحظه قلاده باند رو ببندم اومدم
یور: گرمه.
انیا: اومدم
.
.
.
.
.
یور: خوب وقت کم داریم نمی تونیم پریم پیش خیاط
انیا: بریم اون مغازه که با بکی همیشه میریم
گفت که اونم اونجاست
لوید: اونجا قیمت هاش زیاده
یور و انیا هم زمان : ارژانس تون کم پول نداره
لوید: باشه!
.
.
.
.
بکی: اع انیا اومدی
انیا: اره
بکی: خانم یور، اقای فورجر شما برید ما با محافظم
میریم
لوید: انیا را به شما می سپارم
انیا: سایانورا
بکی: خوب بریم
انیا: باشه
.
.
.
انیا: وای این لباس ها چقدر خوشگلا
بکی: اوهوم، خب چی بخریم؟
انیا: من یه ست کراپ و دامن می خوام
بکی: من یه پیراهن کوتاه می خرم
.
.
.
.
.
بعد از گشتن های فراوان
.
.
انیا: وایــــــــــــــــــــــــ بکی این چه خوشگلهــــــــــــــــ
بکی: اره چرمه
انیا: دنبال همین میگشتم
بکی: خوبه پس خرید لباس تمام شد
خوب بریم لباس برا استخر
بگیریم: باشه
.
.
.
.
.
.
خرید تمام شد
.
.
.
انیا: بریم دیگه
لوید: راستی انیا گفتی باند هم میبری؟
انیا: اره
.
.
.
.
انیا: بلاخره اخره هفته اومد
رسیدم بزار زنگ درو بزنم.
زینگ زینگ
.
.
دامیان: بیا تو
انیا: تو زود تر رسیدی
دامیان: نه خیر جنابالی دیر رسیدی همه اومدن به غیر از شما در زمن لوکاس و امیلی هم هستن
انیا: حواسم هست
.
.
.
انیا: بکی
بکی: بله
انیا: می دونستی...........
بکی: که چی
انیا: اینکه مکس از تو خوشش میاد
بکی: واقعا؟
انیا: اره
بکی: وای چه خوب
.
..
در همان حین
.
دامیان: اهای مکس
مکس: بله
دامیان: عشقت با لپای گل افتاده داره نگات میکنه
مکس: غش
بکی: مکس حالت خوبه
مکس: اره
بکی: خدا را شکر
امیلی: خوب بیاید جرعت حقیقت بازی کنیم
کل جمع کلاس: باشه
انیا: راستی امشب فقط ۱۰ نفر اصلی می مونیم برای یه هفته تعطیلات
بکی: اره
فقط دانش اموز های امپراطوری
امیلی: خوب شروع میکنیم
افتاد به ها
دامیان و مکس
مکس: جرعت یا حقیقت؟
دامیان: جرعت
مکس: انیا را ببوس
دامیان باشه
رفتم سمت انیا........
۹.۰k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.