سایه های عشق

فلش بک ، نامعلوم

دستش روی دسته شمشیر مونده بود موهای سیاه و سفیدش توی باد تکون میخورد به اطراف نگاه میکرد و عرق ترس از صورتش میچکید خون از زخم شونش میچکید
ـ باید....سریعا....فرار کنم....
دنبال جایی برای پنهان شدن گشت قدم های لرزان و اهسته اش رو گذاشت و با تمام توانش رفت خونه ای پیدا کرد ولی نتونست ادامه بده لای گندم ها در حالی افتاب در حال غروب بود افتاد و بی هوش شد

فلش بک ، ویو دازای :

چویا خوابش برده بود منم تصمیم گرفتم که برم و کمی اطراف خونه قدم بزنم تا یوسانو برای شام برگرده رسیدم به پشت خونه و یه پسر جوون که لباس نگهبانان سلطنتی تنش بود رو دیدم که بی هوش و زخمی لای گندم ها افتاده بود رفتم سمتش و به چهره خسته و زخمیش نگاه کردم موهای سیاه و سفیدش اغشته به خون بود
دازای : اوه....بزار کمکت کنم...
اروم بلندش کردم و بردمش به اتاق با دستمالی زخم هاشو تمیز کردم و باند پیچی کردم تا خونریزی نکنه
که پلک هاش تکون خورد و چشماش با سختی باز شد
ـ من ....کجام ؟
دازای : توی خونه عام تو...الان بهتری ؟
ـ آره....
دازای : بدجور زخمی شدی
به اطراف نگاه کرد
ـ باید فرار کنم...اونا پیدام میکنن...
دازای : تحت تعقیبی ؟
ـ آره....



اگر گفتید این شخص کیه ؟ 😁 آسونه
دیدگاه ها (۵)

سناریو باکوگو

سایه های عشق

سایه های عشق

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط