🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت205
#جلد_دوم
این آدم اون کسی که تو فکر می کنی نیست اصلاً ربطی به اون کسی که تو فکر می کنی نداره شاید برای تو یه نمایش مسخره بازی کرده اما برای ما خود واقعی شو رو کرده
هر چقدر به بیمارستان نزدیک می شدیم ترس من بیشتر و بیشتر میشد بالاخره ماشین و توی حیاط بیمارستان پارک کردیم و از ماشین پیاده شدیم
جلوتر از شاهین راه افتادم هم می ترسیدم و دلهره داشتم هم عجله داشتم برای شنیدن حرفاش تا بالاخره این گره کوری که توی زندگیمون افتاده باز بشه
وقتی جلوی در اتاقی که کیمیا رو اونجا برده بودن رسیدم خدمو برای روبه رو شدن با هر اتفاقی آماده کردم.
خوب این زن و می شناختم و می دونستم این حرفهایی که زده بی دلیل نیست و حتماً فکر و خیالی توی سرش داره !
در اتاق و باز کردم و وارد شدم با دیدنش روی تخت بهش
نزدیکتر شدم و کنار تختش ایستادم
چشماش بسته بود و منو نمیدید کمی که صبر کردم بالاخره چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد کمی به هم خیره موند و بالاخره با یه لبخند مرموزی رو بهم گفت
_ خوش اومدی منتظرت بودم!
کنار تختش روی صندلی که بود نشستم و گفتم خودت احضارن کردی منم اومدم حالا حرفتو بزن چی انقدر مهمه که قبل از حرف زدن با پلیسا منو خواستی تا با من حرف بزنی ؟
کمی خودشو بالاتر کشید و گفت
_راستش رو بخوای اینقدر مهم هست که بخوام این کارو بکنم می خوام یه چیزی بهت بگم و یه شرط هایی برای تو دارم.
ابروهام بالا پریدم و گفتم
شرط؟
چه شرطی داری برای من؟
مگه تو دم نمیزدی که عاشق اهورایی نمی گفتی اینقدر دوستش داری که هر کاری برای بدست آوردنش می کنی الان همون اهورا توی زندانه و فقط یه کلمه حرف زدن تو اونو از اون جا میاره بیرون و تو چرا الان داری برای بیرون آوردن اهورا این دست اون دست می کنی واقعا نمیفهمم؟
دستی و ابروهاش کشید و گفت
_حق باتوعه من عاشق اهورام و درست گفتی برای بدست آوردنش هرکاری می کنم الانم ترجیح میدم اگر اونو به دست نیارم توی زندان بمونه به جای اینکه بیاد و با تو عشق بازی کنه!
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت205
#جلد_دوم
این آدم اون کسی که تو فکر می کنی نیست اصلاً ربطی به اون کسی که تو فکر می کنی نداره شاید برای تو یه نمایش مسخره بازی کرده اما برای ما خود واقعی شو رو کرده
هر چقدر به بیمارستان نزدیک می شدیم ترس من بیشتر و بیشتر میشد بالاخره ماشین و توی حیاط بیمارستان پارک کردیم و از ماشین پیاده شدیم
جلوتر از شاهین راه افتادم هم می ترسیدم و دلهره داشتم هم عجله داشتم برای شنیدن حرفاش تا بالاخره این گره کوری که توی زندگیمون افتاده باز بشه
وقتی جلوی در اتاقی که کیمیا رو اونجا برده بودن رسیدم خدمو برای روبه رو شدن با هر اتفاقی آماده کردم.
خوب این زن و می شناختم و می دونستم این حرفهایی که زده بی دلیل نیست و حتماً فکر و خیالی توی سرش داره !
در اتاق و باز کردم و وارد شدم با دیدنش روی تخت بهش
نزدیکتر شدم و کنار تختش ایستادم
چشماش بسته بود و منو نمیدید کمی که صبر کردم بالاخره چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد کمی به هم خیره موند و بالاخره با یه لبخند مرموزی رو بهم گفت
_ خوش اومدی منتظرت بودم!
کنار تختش روی صندلی که بود نشستم و گفتم خودت احضارن کردی منم اومدم حالا حرفتو بزن چی انقدر مهمه که قبل از حرف زدن با پلیسا منو خواستی تا با من حرف بزنی ؟
کمی خودشو بالاتر کشید و گفت
_راستش رو بخوای اینقدر مهم هست که بخوام این کارو بکنم می خوام یه چیزی بهت بگم و یه شرط هایی برای تو دارم.
ابروهام بالا پریدم و گفتم
شرط؟
چه شرطی داری برای من؟
مگه تو دم نمیزدی که عاشق اهورایی نمی گفتی اینقدر دوستش داری که هر کاری برای بدست آوردنش می کنی الان همون اهورا توی زندانه و فقط یه کلمه حرف زدن تو اونو از اون جا میاره بیرون و تو چرا الان داری برای بیرون آوردن اهورا این دست اون دست می کنی واقعا نمیفهمم؟
دستی و ابروهاش کشید و گفت
_حق باتوعه من عاشق اهورام و درست گفتی برای بدست آوردنش هرکاری می کنم الانم ترجیح میدم اگر اونو به دست نیارم توی زندان بمونه به جای اینکه بیاد و با تو عشق بازی کنه!
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۰.۶k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.