🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت204
#جلد_دوم
راحیلم کلافه بود و معلوم بود ترسیده این زن واقعاً ترس داشت حتی خود و خانوادهاش هم اونو نمی شناختن و فکر میکردن یه دختر ساده و عاشقه اما نمیدونستن
در اصل یه مار خوش خط و خال که چنبره زده روی زندگی ما و تا از هم نپاشدش بی خیال بشو نیست
دیگه تا شب به بیمارستان نرفتم حتی به دیدن اهورا هم نرفتم نمی خواستم منو تو این حال و روز ببینه نمی خواستم ناامیدش کنم شاید فردا دوباره روزنه ی امیدی به روی زندگی ما باز می شد پس سعی کردم خودمو با این حرفا کمی آروم کنم.
صبح با صدای حرف زدن دو نفر چشمامو باز کردم کمی که گوشامو تیز کردم صدای راحیل و شاهین و تشخیص دادم
از اتاق بیرون رفتم و شنیدم که راحیل میگفت
_ دیدی این زنیکه بازیه نقشهای داره وگرنه چرا باید قبل از اینکه با پلیس ها حرف بزنه بخواد ایلین و ببینه ؟
شاهین کلافه چنگی به موهاش زد و گفت
_دیگه من نمیدونم واقعا گیر کردم نمیدونم کی راست میگه کی دروغ میگه اصلا جریان از چه قراره فقط حرفی که زد و بهت گفتم به نظرت به ایلین بکین؟
پام و توی پذیرایی گذاشتم و با دیدن من هر دو نفرشون سکوت کردن و به جای راحیل جواب دادم میرم به دیدنش خوب میدونستم امروز اون زن میخواد که منو ببینه و حرفش رو بزنه مطمئناً میخواد یه چیزایی بهم بگه در ازای گفتن واقعیت
ترسی که توی وجودم بود قابل انکار نبود من واقعاً از روبرو شدن با این زن می ترسیدم اما چاره ای جز رفتن و شنیدن حرفاش نداشتم من به قدری عاشق اهورا بودم که با بدتر از اینا روبرو بشم این که چیزی نبود.
آماده که شدم شاهین و کنار در دیدم رو بهم گفت
_ بهتره که بریم
خودم میرسونمت
حوصله و بحث با هیچ کسی رو نداشتم پس سوار ماشین شدم و توی سکوت به سمت بیمارستان رفتیم
بالاخره نزدیکای بیمارستان که رسیدیم شاهین سکوت بینمون و شکست و گفت
_ خواهش میکنم منطقی باهاش حرف بزن اگه خواسته ی نابجایی داشت فقط به من بگو من راضیش می کنم.
پوزخندی بهش زدم و گفت
_ دختر عموی تو زن سابق تو رو هیچ چیزی راضی نمی کنه جز اینکه به خواسته اش برسه و چشم بگیم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت204
#جلد_دوم
راحیلم کلافه بود و معلوم بود ترسیده این زن واقعاً ترس داشت حتی خود و خانوادهاش هم اونو نمی شناختن و فکر میکردن یه دختر ساده و عاشقه اما نمیدونستن
در اصل یه مار خوش خط و خال که چنبره زده روی زندگی ما و تا از هم نپاشدش بی خیال بشو نیست
دیگه تا شب به بیمارستان نرفتم حتی به دیدن اهورا هم نرفتم نمی خواستم منو تو این حال و روز ببینه نمی خواستم ناامیدش کنم شاید فردا دوباره روزنه ی امیدی به روی زندگی ما باز می شد پس سعی کردم خودمو با این حرفا کمی آروم کنم.
صبح با صدای حرف زدن دو نفر چشمامو باز کردم کمی که گوشامو تیز کردم صدای راحیل و شاهین و تشخیص دادم
از اتاق بیرون رفتم و شنیدم که راحیل میگفت
_ دیدی این زنیکه بازیه نقشهای داره وگرنه چرا باید قبل از اینکه با پلیس ها حرف بزنه بخواد ایلین و ببینه ؟
شاهین کلافه چنگی به موهاش زد و گفت
_دیگه من نمیدونم واقعا گیر کردم نمیدونم کی راست میگه کی دروغ میگه اصلا جریان از چه قراره فقط حرفی که زد و بهت گفتم به نظرت به ایلین بکین؟
پام و توی پذیرایی گذاشتم و با دیدن من هر دو نفرشون سکوت کردن و به جای راحیل جواب دادم میرم به دیدنش خوب میدونستم امروز اون زن میخواد که منو ببینه و حرفش رو بزنه مطمئناً میخواد یه چیزایی بهم بگه در ازای گفتن واقعیت
ترسی که توی وجودم بود قابل انکار نبود من واقعاً از روبرو شدن با این زن می ترسیدم اما چاره ای جز رفتن و شنیدن حرفاش نداشتم من به قدری عاشق اهورا بودم که با بدتر از اینا روبرو بشم این که چیزی نبود.
آماده که شدم شاهین و کنار در دیدم رو بهم گفت
_ بهتره که بریم
خودم میرسونمت
حوصله و بحث با هیچ کسی رو نداشتم پس سوار ماشین شدم و توی سکوت به سمت بیمارستان رفتیم
بالاخره نزدیکای بیمارستان که رسیدیم شاهین سکوت بینمون و شکست و گفت
_ خواهش میکنم منطقی باهاش حرف بزن اگه خواسته ی نابجایی داشت فقط به من بگو من راضیش می کنم.
پوزخندی بهش زدم و گفت
_ دختر عموی تو زن سابق تو رو هیچ چیزی راضی نمی کنه جز اینکه به خواسته اش برسه و چشم بگیم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۲k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.