دیروقت است. و من در بالکن خانه مشغول چرخیدن در باغ اسمانم
دیروقت است. و من در بالکن خانه مشغول چرخیدن در باغ اسمانم. ستاره ها مانند شکوفه هایی تازه رُسته در دل این آسمان پهناور به رهگذران لبخند می زنند...گاهی ردی سفید از دل آسمان می گذرد...یک هواپیما که از این فاصله فقط نقطه ی تیره ایست که وقتی از روی انبوه ستارگان میگذرد دیده می شود. با خود می اندیشم که مسافران آن چند نفر هستند و به چه فکر می کنند؟ اصلا به ذهن یکی از آنها خطور میکند که به شاعری که در یک بالکن تنگ و نمور...در کنار انبوهی از کاغذ نشسته است، فکر کند؟ شاید آن بالا مردی است که دارد از گذشته ی خودش به سوی ناکجاآبادی می گریزد که قرار است آینده بهترش باشد. شاید زنی روی صندلی شماره ی ۲۶، کنار پنجره نشسته است و به ترک قرص های اعصابش فکر می کند...جایی که کسی او را بیوه یا ترشیده صدا نزند...دیگر قرص اعصاب به چه کاری می آید؟ شاید کنارش پیرزنی نشسته است که قرار است برای اولین بار عروس فرنگی اش را ببیند و دروغکی ذوق کند و به پسر یکی یک دانه اش خنده های مصنوعی تحویل بدهد...کسی چه می داند...شاید تو هم الان آن بالایی! در میان مسافرانِ آن نقطه ی سیاه کوچک...خدارا چه دیدی...شاید داری به من فکر می کنی...شاید به برگشتن...برگشتن به زندگی ملالت بار یک شاعر حواس پرت که روزی صدبار نوشته هایش را گم می کند...همین چند ساعت پیش باد شعرهایم را برداشت و از روی نرده های بالکن به هوا پرتاب کرد...کوچه پر از شعرها و دلنوشته هایم شد...خداخدا میکنم کسی اسم تورا در بین ان خط خطی های کج و معوج نبیند...حداقل روی اسمت که میتوانم غیرت داشته باشم...نمی توانم؟!
راستش عزیزجان...اگر آن بالایی...نمی خواهم برایم دست تکان بدهی...از اینجا دستان بلوری و خوش نقشت دیده نمی شوند...فقط میخواهم دستت را از پنجره ی هواپیما بیرون ببری و یک ستاره برایم بچینی...بعد بگذاری لای آن کیف چرمی کوچکی که سالها پیش پیشکشت کردم...و با خودت بیاوری...خانه ام تاریک است جان جانانم...برایم چراغِ ستاره بیاور....خانه ام خیلی تاریک است.
راستش عزیزجان...اگر آن بالایی...نمی خواهم برایم دست تکان بدهی...از اینجا دستان بلوری و خوش نقشت دیده نمی شوند...فقط میخواهم دستت را از پنجره ی هواپیما بیرون ببری و یک ستاره برایم بچینی...بعد بگذاری لای آن کیف چرمی کوچکی که سالها پیش پیشکشت کردم...و با خودت بیاوری...خانه ام تاریک است جان جانانم...برایم چراغِ ستاره بیاور....خانه ام خیلی تاریک است.
۸.۶k
۰۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.