گاز های سوزان قسمت 12
سارا:هوی تنبل پاشو ساعت 8
من:اممممم... بزار یکم دیگه بخوابم.
قلط زدم به اونور.
سارا با داد:مگه نمیگم ساعت هشتهه.
من:باشه باشه داد نزن.
ساعت رو نگاه کردم. تازه 6 و نیم بود.
من:ساعت شیشه که!
سارا:حالا شیش و هشتش فرق نداره پاشو بریم.
بلند شدم و ساک رو باز کردم و همون لباس همیشگی رو انتخاب کردم.
سارا:پیشونی بند و کاتانا رو هم بردار
جفتشون رو گذاشتم تو کیف و اومدم بیرون سارا هم دنبال من اومد.
پایین رفتیم.
پیرمرد:صبحتون بخیر.
سارا نقشه رو گذاشت رو میز و گفت :هی پیرمرد اینجارو میشناسی یا نه؟
پیرمرد مهماندار با منو من گفت:من.... من هیچی نمیدونم.
سارا:پیری منو دیگه نپیچون.
دست سارا رو گرفتم و گفتم:آروم باش شاید واقعا نمیدونه.
سارا دستشو کشید و گفت :اگر چیزی نمیدونست ما اینجا نبودیم.
پیرمرد:این مرد جوان راست میگه من هیچی نمیدونم.
سارا:یا میگی یا به پلیس میگم توی کوفته های مخصوصتون کوکائین میزارین.
یه چیزی یادم اومد. دیروز وقتی داشتیم اتاق رو تحویل میگرفتیم توی لیست خدامت دو نوع کوفته برنجی بود یکی عادی یکی مخصوص. ما تا جایی که یادم میاد عادیش رو خوردیم.
پیرمرد:اینارو از کجا میدونی؟
سارا:بگو اینجا کجاست تا منم بگم از کجا میدونم
پیرمرد:من به رییسم خیانت نمیکنم.
سارا:منظورت از رئیس همون سلطان کوکائین و صاحب تکلونژی دیمیو؟
پیرمرد چاقوی از زیر میز برمیداره و به سمت سارا حمله میکنه و میگه : تو باید برای فوضولی تو کار ما محاکمه شی
سارا جا خالی میده و دست پیرمرد رو درحال حمله میگیره و رو زمین میخوابوندش و با دست دیگه گردنش رو میگره کهنتونه بلند شه.
من:سارا تو رزمین کاری بلدی؟
سارا:تو اصولا هنوز هیچی رو نمیدونی.
سارا به پیرمرد میگه:ببینم پیری شل میکنی یا نه؟
پیرمرد :تا خوابشو ببینی.
سارا دست پیرمرد رو محکم تر میگیره و گرنش رو فشار میده.
پیرمرد با ناله میگه :باشه باشه میگم. تو دره شیروکو یکم باید ازش برید پایین تا به یه غار برسید.
سارا پیرمرد رو ول میکنه و پیرمرد با تمام سرعت فرار میکنه.
ادامه دارد...
من:اممممم... بزار یکم دیگه بخوابم.
قلط زدم به اونور.
سارا با داد:مگه نمیگم ساعت هشتهه.
من:باشه باشه داد نزن.
ساعت رو نگاه کردم. تازه 6 و نیم بود.
من:ساعت شیشه که!
سارا:حالا شیش و هشتش فرق نداره پاشو بریم.
بلند شدم و ساک رو باز کردم و همون لباس همیشگی رو انتخاب کردم.
سارا:پیشونی بند و کاتانا رو هم بردار
جفتشون رو گذاشتم تو کیف و اومدم بیرون سارا هم دنبال من اومد.
پایین رفتیم.
پیرمرد:صبحتون بخیر.
سارا نقشه رو گذاشت رو میز و گفت :هی پیرمرد اینجارو میشناسی یا نه؟
پیرمرد مهماندار با منو من گفت:من.... من هیچی نمیدونم.
سارا:پیری منو دیگه نپیچون.
دست سارا رو گرفتم و گفتم:آروم باش شاید واقعا نمیدونه.
سارا دستشو کشید و گفت :اگر چیزی نمیدونست ما اینجا نبودیم.
پیرمرد:این مرد جوان راست میگه من هیچی نمیدونم.
سارا:یا میگی یا به پلیس میگم توی کوفته های مخصوصتون کوکائین میزارین.
یه چیزی یادم اومد. دیروز وقتی داشتیم اتاق رو تحویل میگرفتیم توی لیست خدامت دو نوع کوفته برنجی بود یکی عادی یکی مخصوص. ما تا جایی که یادم میاد عادیش رو خوردیم.
پیرمرد:اینارو از کجا میدونی؟
سارا:بگو اینجا کجاست تا منم بگم از کجا میدونم
پیرمرد:من به رییسم خیانت نمیکنم.
سارا:منظورت از رئیس همون سلطان کوکائین و صاحب تکلونژی دیمیو؟
پیرمرد چاقوی از زیر میز برمیداره و به سمت سارا حمله میکنه و میگه : تو باید برای فوضولی تو کار ما محاکمه شی
سارا جا خالی میده و دست پیرمرد رو درحال حمله میگیره و رو زمین میخوابوندش و با دست دیگه گردنش رو میگره کهنتونه بلند شه.
من:سارا تو رزمین کاری بلدی؟
سارا:تو اصولا هنوز هیچی رو نمیدونی.
سارا به پیرمرد میگه:ببینم پیری شل میکنی یا نه؟
پیرمرد :تا خوابشو ببینی.
سارا دست پیرمرد رو محکم تر میگیره و گرنش رو فشار میده.
پیرمرد با ناله میگه :باشه باشه میگم. تو دره شیروکو یکم باید ازش برید پایین تا به یه غار برسید.
سارا پیرمرد رو ول میکنه و پیرمرد با تمام سرعت فرار میکنه.
ادامه دارد...
- ۱.۹k
- ۱۵ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط