راستش من اصلا بلد نبودم چطور باید عاشق شد، حتی نفهمیدم چط
راستش من اصلا بلد نبودم چطور باید عاشق شد، حتی نفهمیدم چطور شد که دل را دو دستی دادم رفت، فقط به خودم که آمدم دیدم انگار از سمت چپ قفسه ی سینه ام یک نخ نامرئی وصل کرده اند به پای طرف و تا دور میشود از دلم، نخه کش می آید و درد میدود توی جانم و بعد خون قطره قطره چکه میکند توی حیاط خلوتِ دلم و صدایش بلند بلند می پیچد توی سرم!
من حتی بلد نبودم چطوری باید حرفِ دل را حالیِ آن که دل را بُرده کرد، بلد هم نبودم موهایم را مرتب شانه کنم و دکمه ی یقه ام را ته ببندم و سر گذر بایستم که تا دلبر آمد بگذرد، حرف های قشنگ قشنگ بزنم و شاملو بخوانم برایش که دلش برود و نخ دلش گیر بکند به بند کفشم و بعد تا بخواهم دو قدم دور بشوم قلبش به تالاپ تولوپ بیفتد و مچاله بشود عین کاغذِ نامه هایی که هیچوقت برایش ننوشتم و بعدش اصرار کند به ماندنم!
راستش بلدش هم نبودم چطور باید یقه ی ملت را گرفت و حالیشان کرد نباید عاشق و دلداده ی دلبرِ یکی دیگر بشوند و اصلا این همه دلبر توی دنیا! چرا یک نفر از خدا بی خبر باید عدل گلویش پیشِ دلدارِ ما گیر کند و بلد هم نبودم مثل روباهِ " شازده کوچولو " حرف های قلمبه سلمبه بزنم و بروم صاف زل بزنم توی چشم های تاریکِ دلبر و بگویم تو تا زنده ای نسبت به این دلِ لامروتی که اهلی کردی مسئولی و اصلا چه معنی میدهد حالا که دلِ ما را برده ای بروی دل بدهی به یکی دیگر و حسابِ بی دل شدن ما را هم نکنی!
من که نابلد بودم و کار را هم که باید داد دست کار بلدش و همین هم شد که دلبر را دو دستی دادم رفت با آنکه می خواهد که خوش باشد و خوش باشند و من بمانم و ناخوشی و یک نخ تکه پاره و یک زخم عمیق روی سمت چپ قفسه ی سینه ام که تا بیایم دو ثانیه فراموشی بگیرم، هی خونِ تازه ازش شره بکند روی خاطراتم و زنده شان بکند...
راستش من هنوز هم بلد نیستم چطوری باید عاشق شد و عاشقیت کرد اما این روزها تا یکی با چشم های تاریک میخواهد از حوالیِ دلم رد بشود و نزدیک تر از آنی که باید باشد بیاید، حس می کنم هنوز هم از سمت چپِ قفسه ی سینه ام یک نخ نامرئی به یک نقطه از این دنیای بی سر و ته که حتی نمی دانم کجاست یک جوری وصل است که هیچ جوری گسستنی نیست که نیست!
#طاهره_اباذری_هریس
من حتی بلد نبودم چطوری باید حرفِ دل را حالیِ آن که دل را بُرده کرد، بلد هم نبودم موهایم را مرتب شانه کنم و دکمه ی یقه ام را ته ببندم و سر گذر بایستم که تا دلبر آمد بگذرد، حرف های قشنگ قشنگ بزنم و شاملو بخوانم برایش که دلش برود و نخ دلش گیر بکند به بند کفشم و بعد تا بخواهم دو قدم دور بشوم قلبش به تالاپ تولوپ بیفتد و مچاله بشود عین کاغذِ نامه هایی که هیچوقت برایش ننوشتم و بعدش اصرار کند به ماندنم!
راستش بلدش هم نبودم چطور باید یقه ی ملت را گرفت و حالیشان کرد نباید عاشق و دلداده ی دلبرِ یکی دیگر بشوند و اصلا این همه دلبر توی دنیا! چرا یک نفر از خدا بی خبر باید عدل گلویش پیشِ دلدارِ ما گیر کند و بلد هم نبودم مثل روباهِ " شازده کوچولو " حرف های قلمبه سلمبه بزنم و بروم صاف زل بزنم توی چشم های تاریکِ دلبر و بگویم تو تا زنده ای نسبت به این دلِ لامروتی که اهلی کردی مسئولی و اصلا چه معنی میدهد حالا که دلِ ما را برده ای بروی دل بدهی به یکی دیگر و حسابِ بی دل شدن ما را هم نکنی!
من که نابلد بودم و کار را هم که باید داد دست کار بلدش و همین هم شد که دلبر را دو دستی دادم رفت با آنکه می خواهد که خوش باشد و خوش باشند و من بمانم و ناخوشی و یک نخ تکه پاره و یک زخم عمیق روی سمت چپ قفسه ی سینه ام که تا بیایم دو ثانیه فراموشی بگیرم، هی خونِ تازه ازش شره بکند روی خاطراتم و زنده شان بکند...
راستش من هنوز هم بلد نیستم چطوری باید عاشق شد و عاشقیت کرد اما این روزها تا یکی با چشم های تاریک میخواهد از حوالیِ دلم رد بشود و نزدیک تر از آنی که باید باشد بیاید، حس می کنم هنوز هم از سمت چپِ قفسه ی سینه ام یک نخ نامرئی به یک نقطه از این دنیای بی سر و ته که حتی نمی دانم کجاست یک جوری وصل است که هیچ جوری گسستنی نیست که نیست!
#طاهره_اباذری_هریس
۴.۹k
۰۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.