《شاه سیاه !》
《شاه سیاه !》
ساعت از نیمه شب گزشته بود و تو توی خیابونا آروم قدم میزدی
بارون زده بود و هوا بوی نم میداد .
رطوبت روی موهات نشسته بود و موهای خرمایی صافت و براق نشون میداد .
از کوچه تاریکی رد شدی که صدای برخورد
شمشیری رو شنید توجهت جلب شد به سمت صدا رفتی که با دیدن صحنه از شدت شوک خشکت زد و رنگ پوست سفیدت پرید .
حدود ۱۰ جسد روی زمین بود کله هاشون از بدنشون جدا شده بود و خون روی زمین ریخته شده بود که باعث شده بود صحنه وحشت ناکی رو به نمایش بزاره توی شک بودی که صدای قدمای کسی رو شنیدی تا یک قدمی به پشتت وایستادو بعد دستاش آروم کمرت و احاطه کرد .
خودش بود دوباره آدمای سونگ و کشته بود فقط به خاطر تو .
ج جیمین ....
_جونم !
ب باز زدی آدمای سونگ و کشتی !
_بیب اینا همش یه کثافت کاریه قول میدم وقتی کلا محوشون کردم پادشاه خوبی بشم و همسر دوست داشتنی تو !
_همیشه اینو میگی ..
بدنش و به بدنت چسبوند خسته بود و دنبال گرمای بدنت ،سرش و توی حلالی گردنت بردو ریز بوسید تو ام به شونش تکیه دادی یو گفتی :
لطفا دیگه دستت و به خون اینا آلوده نکن !
چشمای ابی خسته اش که مانند دریایی طوفانی بود درخشیدند و بعد به صورتت نزدیک شد طوری که لباش با لبات بر خورد می کرد .
آروم خندید و گفت :
من دستم و آلوده نمی کنم باش ، اما نمی تونم از بین نبرمشون .
لباش و بوسیدی یو بعد دستاش و گرفتی و خون روی صورتش و با آستین لباست پاک کردی و به سمت قصر راه افتادین .
برای تشکر ازتون که حمایتم می کنید 🫠😘☺️
ساعت از نیمه شب گزشته بود و تو توی خیابونا آروم قدم میزدی
بارون زده بود و هوا بوی نم میداد .
رطوبت روی موهات نشسته بود و موهای خرمایی صافت و براق نشون میداد .
از کوچه تاریکی رد شدی که صدای برخورد
شمشیری رو شنید توجهت جلب شد به سمت صدا رفتی که با دیدن صحنه از شدت شوک خشکت زد و رنگ پوست سفیدت پرید .
حدود ۱۰ جسد روی زمین بود کله هاشون از بدنشون جدا شده بود و خون روی زمین ریخته شده بود که باعث شده بود صحنه وحشت ناکی رو به نمایش بزاره توی شک بودی که صدای قدمای کسی رو شنیدی تا یک قدمی به پشتت وایستادو بعد دستاش آروم کمرت و احاطه کرد .
خودش بود دوباره آدمای سونگ و کشته بود فقط به خاطر تو .
ج جیمین ....
_جونم !
ب باز زدی آدمای سونگ و کشتی !
_بیب اینا همش یه کثافت کاریه قول میدم وقتی کلا محوشون کردم پادشاه خوبی بشم و همسر دوست داشتنی تو !
_همیشه اینو میگی ..
بدنش و به بدنت چسبوند خسته بود و دنبال گرمای بدنت ،سرش و توی حلالی گردنت بردو ریز بوسید تو ام به شونش تکیه دادی یو گفتی :
لطفا دیگه دستت و به خون اینا آلوده نکن !
چشمای ابی خسته اش که مانند دریایی طوفانی بود درخشیدند و بعد به صورتت نزدیک شد طوری که لباش با لبات بر خورد می کرد .
آروم خندید و گفت :
من دستم و آلوده نمی کنم باش ، اما نمی تونم از بین نبرمشون .
لباش و بوسیدی یو بعد دستاش و گرفتی و خون روی صورتش و با آستین لباست پاک کردی و به سمت قصر راه افتادین .
برای تشکر ازتون که حمایتم می کنید 🫠😘☺️
۶.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.