"ازدواج اجباری" P24 / F2
P24 / F2
ا/ت : کوک جولیا کجاست..؟؟
کوک : خب خب... تهیونگ تو دیگه میتونی... بری.. بعدا حرف میزنیم...
تهیونگ : باشه فعلا...
.
.
ا/ت : کوک جولیا کجاست تروخدا خوبه حالش..؟؟؟
کوک : ا/ت اروم باش بیا بشین اینجا توضیح بدم..
ا/ت : چی رو توضیح بدییییی جولیا کجاستتت..؟؟؟؟؟
کوک : میگم دیگه.. بشین عزیزم...
ا/ت : وایی... نه.... نه... نگو که بلایی سرش اومده...
کوک : ا/ت... اروم.. حیس... ( رفت پیشش بغلش کرد... دستشو گذاشت جلو دهنش... گفت *) : ا/ت... جولیا... فوت کرد...
ا/ت :... چ... ی...؟؟؟ ( وقتی شنید از حال رفت*
کوک : ا/تتت وایییی..... ا/تتتت خوبییی... بلندش کرد سریع برد دکتر....
.
.
.
.
.
.
فلش بک به روزی که جولیا مرد :
.
.
جولیا : ا/ت کجاستتت باید ا/ت رو ببینننممم فورییی
تهیونگ : جولیا نمیشه... بببینن نه حال ا/ت خوبه نه جونگ کوک اجازه هم نمیدن...
جولیا : نمیخواممم جیغغغغغ*
.
.
یهو همینجوری داشتن بیرون حرف میزدن که جولیا یکمی رفت عقب تر.... از اون طرف هم یه ماشین بزرگ داشت میومد... یهو... زد به جولیا... همونجا... مرد*
.
.
.
.
.
.
فلش بک به همین حالا :
.
.
.
.
کوک : دید که ا/ت از حال رفت بلند کرد برد گذاشت روی تخت یه لیوان اب رو ریخت روش ( پسرم مرض داری نمیبینی ناراحته از ناراحتی غش کرده..؟؟ 😐😂)
ا/ت : چشماشو باز کرد*
کوک : ا/ت خوبی...؟
.
.
.
.
.
.
بعد از اون ماجرایی که کوک به ا/ت گفته بود یه هفته میگذشت هنوز نه چیزی میگفت نه گریه میکرد...
.
.
کوک : ا/ت من دارم میرم بیرون یکم کار دارم... کار داشتی بهم زنگ باشه یا پیامک بده باشه..؟
ا/ت : جو... نگ کوک...
کوک : جانم..؟؟؟
ا/ت : میشه منو ببری سر مزار جولیا...؟
کوک:... باشه.. پس بزار یه زنگی به جیمین بزنم بگم اون بره توعم پاشو حاظر شو..
ا/ت : سرشو به عنوان تایید تکون داد*
.
.
.
بعد از اینکه حاظر شدن... رفتن سوار ماشین شدن... بعد از 2 ، 3 دیقه بعد رسیدن به مقصدشون...
.
.
کوک : بیا... اونجاس
ا/ت : هومم
.
.
.
.
ا/ت ویو :
وقتی رسیدم و اونجوری مزارشو دیدم یه بغضی توی گلوم ایجاد شد که نتونستم نفس بکشم... اجازه دادم اشکام جاری شه...
.
.
ا/ت : لنتی گفته بودیم از هم جدا نمیشیم چرا رفتی...؟؟ ( گریه 😭 ) خیلی بدی... خیلییی من دوست داشتمم... عوضی.. ما هنوز خیلی کار ها بود که انجام نداده بودیم... ( گریه 😭 )...
کوک : ا/ت عزیزم... باشه باشه اروم باش..
ا/ت : جونگ کوک... من جولیا رو سپرده بودم به شماها (😭) چرا مواظبش نبودین...
کوک : حیس... اروم... (🫂) بیا بریم دیگه...
ا/ت : نه میخوام یکم کنارش باشم قول میدم گریه نکنم...
کوک : باشه..
ا/ت : جولیا... یادته یبار شبو میخواستی بمونی خونمون مامانت نمیزاشتم... بعدش با کلی اصرار اومدی اخرش هیچ کاریم نکردیم... گرفتی خوابیدی... الان متوجه شدی که خواب همیشه هست..؟؟ ولی زمان محدوده...، نمیشه :)....
.
.
.
.
.
.
بعد این ماجرا هم همه چی به حالت سابق برگشت... و همه چی برام عادی شد.... و هر روز میرفتم به جولیا سر میزدم... امروز بهترین روزه نمیخوام خرابش کنم... پس تصمیم گرفتیم با پسرا بریم دور همی شام بخوریم...
.
.
ساعت 6 عصر...
.
.
ا/ت : سلاممم پسراا ما اومدیممم...
نامجون : خوش اومدی ا/ت بیا اینجا بشین الان کوک هم میاد...
ا/ت : اوکیی
تهیونگ : چخبرا... همه چی اوکیه...؟
ا/ت : اره... اره دارم میگذرونم
جین : دلمون برات تنگ شده بود بعد مدت ها دوباره کنار همیم...
ا/ت : یسس
جیهوب : راستی شنیدم با کوک میخواین یه مدتی برین پاریس درسته...؟
ا/ت : اها در این مورد... من هیچ نظری ندارم... نمیخوام شماهارو تنها بزارم...
جیمین : یااا ا/ت ما تنها نیستیم... اصا به فکر اینا نباش برید حال کنید...
نامجون : اره جیمین راس میگه چکاریه..
ا/ت : اوکیه حالا بهش فکر میکنم..
.
.
.
کوک : ا/ت...
ا/ت : عا... جونگ کوک... ( وقتی برگشتم خیلی شوکه شدم... ولی بعدش به خودم اومدم دیدم جونگ کوک زانو زده و یدونه انگشتر تو دستش داره بهم پیشنهاد ازدواج میده)
.
.
کوک : ا/ت با من ازدواج میکنی...؟؟
.
.
.
.
پایان پارت 24
برای پارت بعدی 25 لایک حلالی میخوام😂💗
نگران نباشید پارت بعدی رو هم فردا مینویسم میزارم.... فایتینگ.... شبتون بخیر🦙🤎
ا/ت : کوک جولیا کجاست..؟؟
کوک : خب خب... تهیونگ تو دیگه میتونی... بری.. بعدا حرف میزنیم...
تهیونگ : باشه فعلا...
.
.
ا/ت : کوک جولیا کجاست تروخدا خوبه حالش..؟؟؟
کوک : ا/ت اروم باش بیا بشین اینجا توضیح بدم..
ا/ت : چی رو توضیح بدییییی جولیا کجاستتت..؟؟؟؟؟
کوک : میگم دیگه.. بشین عزیزم...
ا/ت : وایی... نه.... نه... نگو که بلایی سرش اومده...
کوک : ا/ت... اروم.. حیس... ( رفت پیشش بغلش کرد... دستشو گذاشت جلو دهنش... گفت *) : ا/ت... جولیا... فوت کرد...
ا/ت :... چ... ی...؟؟؟ ( وقتی شنید از حال رفت*
کوک : ا/تتت وایییی..... ا/تتتت خوبییی... بلندش کرد سریع برد دکتر....
.
.
.
.
.
.
فلش بک به روزی که جولیا مرد :
.
.
جولیا : ا/ت کجاستتت باید ا/ت رو ببینننممم فورییی
تهیونگ : جولیا نمیشه... بببینن نه حال ا/ت خوبه نه جونگ کوک اجازه هم نمیدن...
جولیا : نمیخواممم جیغغغغغ*
.
.
یهو همینجوری داشتن بیرون حرف میزدن که جولیا یکمی رفت عقب تر.... از اون طرف هم یه ماشین بزرگ داشت میومد... یهو... زد به جولیا... همونجا... مرد*
.
.
.
.
.
.
فلش بک به همین حالا :
.
.
.
.
کوک : دید که ا/ت از حال رفت بلند کرد برد گذاشت روی تخت یه لیوان اب رو ریخت روش ( پسرم مرض داری نمیبینی ناراحته از ناراحتی غش کرده..؟؟ 😐😂)
ا/ت : چشماشو باز کرد*
کوک : ا/ت خوبی...؟
.
.
.
.
.
.
بعد از اون ماجرایی که کوک به ا/ت گفته بود یه هفته میگذشت هنوز نه چیزی میگفت نه گریه میکرد...
.
.
کوک : ا/ت من دارم میرم بیرون یکم کار دارم... کار داشتی بهم زنگ باشه یا پیامک بده باشه..؟
ا/ت : جو... نگ کوک...
کوک : جانم..؟؟؟
ا/ت : میشه منو ببری سر مزار جولیا...؟
کوک:... باشه.. پس بزار یه زنگی به جیمین بزنم بگم اون بره توعم پاشو حاظر شو..
ا/ت : سرشو به عنوان تایید تکون داد*
.
.
.
بعد از اینکه حاظر شدن... رفتن سوار ماشین شدن... بعد از 2 ، 3 دیقه بعد رسیدن به مقصدشون...
.
.
کوک : بیا... اونجاس
ا/ت : هومم
.
.
.
.
ا/ت ویو :
وقتی رسیدم و اونجوری مزارشو دیدم یه بغضی توی گلوم ایجاد شد که نتونستم نفس بکشم... اجازه دادم اشکام جاری شه...
.
.
ا/ت : لنتی گفته بودیم از هم جدا نمیشیم چرا رفتی...؟؟ ( گریه 😭 ) خیلی بدی... خیلییی من دوست داشتمم... عوضی.. ما هنوز خیلی کار ها بود که انجام نداده بودیم... ( گریه 😭 )...
کوک : ا/ت عزیزم... باشه باشه اروم باش..
ا/ت : جونگ کوک... من جولیا رو سپرده بودم به شماها (😭) چرا مواظبش نبودین...
کوک : حیس... اروم... (🫂) بیا بریم دیگه...
ا/ت : نه میخوام یکم کنارش باشم قول میدم گریه نکنم...
کوک : باشه..
ا/ت : جولیا... یادته یبار شبو میخواستی بمونی خونمون مامانت نمیزاشتم... بعدش با کلی اصرار اومدی اخرش هیچ کاریم نکردیم... گرفتی خوابیدی... الان متوجه شدی که خواب همیشه هست..؟؟ ولی زمان محدوده...، نمیشه :)....
.
.
.
.
.
.
بعد این ماجرا هم همه چی به حالت سابق برگشت... و همه چی برام عادی شد.... و هر روز میرفتم به جولیا سر میزدم... امروز بهترین روزه نمیخوام خرابش کنم... پس تصمیم گرفتیم با پسرا بریم دور همی شام بخوریم...
.
.
ساعت 6 عصر...
.
.
ا/ت : سلاممم پسراا ما اومدیممم...
نامجون : خوش اومدی ا/ت بیا اینجا بشین الان کوک هم میاد...
ا/ت : اوکیی
تهیونگ : چخبرا... همه چی اوکیه...؟
ا/ت : اره... اره دارم میگذرونم
جین : دلمون برات تنگ شده بود بعد مدت ها دوباره کنار همیم...
ا/ت : یسس
جیهوب : راستی شنیدم با کوک میخواین یه مدتی برین پاریس درسته...؟
ا/ت : اها در این مورد... من هیچ نظری ندارم... نمیخوام شماهارو تنها بزارم...
جیمین : یااا ا/ت ما تنها نیستیم... اصا به فکر اینا نباش برید حال کنید...
نامجون : اره جیمین راس میگه چکاریه..
ا/ت : اوکیه حالا بهش فکر میکنم..
.
.
.
کوک : ا/ت...
ا/ت : عا... جونگ کوک... ( وقتی برگشتم خیلی شوکه شدم... ولی بعدش به خودم اومدم دیدم جونگ کوک زانو زده و یدونه انگشتر تو دستش داره بهم پیشنهاد ازدواج میده)
.
.
کوک : ا/ت با من ازدواج میکنی...؟؟
.
.
.
.
پایان پارت 24
برای پارت بعدی 25 لایک حلالی میخوام😂💗
نگران نباشید پارت بعدی رو هم فردا مینویسم میزارم.... فایتینگ.... شبتون بخیر🦙🤎
۴۳.۶k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.