داستان من و چشمان تو داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت ش

داستان من و چشمان تو، داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود!
با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد.
سر بالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سرو ها و کاج ها می گذشت و بلند بلند می خندید.
داستان من و چشمان تو، داستان آن پسرک و دوچرخه است...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می زند!
می خندد، رکاب می زند
می گرید، رکاب می زند...
رکاب می زند...

مجموعه شعر و مونولوگ 'عطر چشمان او'
#روزبه_معین
دیدگاه ها (۱)

کاش "جعبه سیاه" داشتی؛بعد از رفتنتزیر و رویش میکردمتا بیابم ...

دلواپسی ها میگذرد عزیزم، و آخر آنچه میماند طلوعِ صبح است بعد...

چشم درویش بکن موقع صحبت با منمن دلم خواسته شاید به شما زل بز...

یقین دارم کسی ظرف دعا را جابه جا کرده"تو" را من آرزو کردم، ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط