دلواپسی ها میگذرد عزیزم

دلواپسی ها میگذرد عزیزم،
و آخر آنچه میماند طلوعِ صبح است بعد از شب های مه گرفته ..
نبینم مرواریدی از چشمانت بچکد پایین،
روزگار سیبش را بالا پرتاب میکند و آن، آنقدر میچرخدُ میچرخد تا آخر من و تو را در آغوش هم پرت کند ..
لحظه ای بیم نداشته باشی که
من و تو؛
"ما" نشویم همراهم !
تو قدم هایت را با من بردار،
من قول میدهم تمام موانع پله شوند برای یکی شدنمان ...

#زهرا_مصلح
دیدگاه ها (۱)

پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم داشتم یک عصر برمی گشت...

از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختیچشم در چشمم شدی اما مرا نشن...

کاش "جعبه سیاه" داشتی؛بعد از رفتنتزیر و رویش میکردمتا بیابم ...

داستان من و چشمان تو، داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط