"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۲۷
" ویو جونگکوک"
نادیا: چه اعترافی!؟
کوک: رفیقت ، رفیقه سالمم و به راه کج کشونده...
به بازوم زد و گفت:
_ دوست من یه دختر خوبه، در اصل رفیق شما کسیه که به راه کج راهنمایی میکنه..نشون نمیداد
کوک:پسره بد بخت دیشب عین روانیا بود...
نادیا: یعنی تا الان اتفاقی افتاده؟! تهیونگ هنوز خونه نیومده...
بلند شدم و کنارش درلز کشیدم و کشیدمش بغلم..
کوک: نگران اونا نباش....تهیونگ کارشو بلده...
نادیا: بیشعوررر....اون مثل خواهرمه
کوک: اوکی میگم خواهرت و خوب بکنه...
نادیا:منحرفف بیشعورر...
دستم و جلو دهنش گذاشتم
کوک: بگیر بخواب بچه....
یه نگا بش انداختم که با اخمایه تو هم نگام میکرد
محل ندادم و با خنده شیطانی خوابیدم.....
"۲۳:۰۰"
دیگه از خواب سیر شده بودم..
ولی نادیا هنوز خواب بود.
خواستم برم بیرون ولی وقتی به نادیا نگاه کردم پشیمون شدم
خیس عرق بود...
طبیعیه!؟
بزار برم براش اب بیارم....
از اتاق بیرون رفتم
که وقتی به پایین پله ها رسیدم تهیونگ امد داخل....
نیشش باز بود و کلش تو گوشی
دستام و تو جیبام کردم و سوالی نگاش کردم
وقتی برق و روشن کرد منو دید و شوکه شد
ته: چرا شدی عین روحاا..یه خبری بده
قدم زنان به سمتش رفتم
کوک: چه غلطیمیکنی!؟
جوری میخواد چییزیو مخفی کنه گفت:
_ هوم؟ چی؟
کوک: جولی چیشد؟رفتی دنبالش نه؟
ته: نه نه بابا...چرا باید بر....
یه دفعه گوشیش زنگ خورد و اسم جولی رو صفحه ظاهر شد..
کوک: چه گوها...
ته: خب که چی!؟
کوک: عین ادم راستشو بگو
با چشم غوره خواستم برم اشپز خونه که برگشتم
کوک:...اها، میگم مادیا همیشه تب میکنه!؟
ته: اومنه اکثرا دارو میخوره ...چییزی شده!؟
کوک: احساس کردم از تَب هزیون میگه..خیس عرقهه....
تهیونگ با تعجب نگام کرد.
سری رفتم اشپز خونه و با اب رفتم بالا، تهیونگ دنبالم امد.
وظع نادیا یکم بد بود..لباش اروم تکون میخورد ولی صدایی نمیومد.
ته : خواب دیده!؟
کوک: چه خوابی میتونه به این روزش بندازه!؟؟؟
کوک: هعی نادیا؟!
دستمو رو بازوش گذاشتم با گفتن"لطفا"پرید بالا...
یکم اطراف و با وحشت نگا کرد .
وقتی چشمش بم خورد شروع کرد گریه کردن.
دستشو دور گردنم انداخت...
یکم برام عجیب بود که این چه کاریه!؟
اروم به پشتش زدم
کوک: اروم باش.....یه خواب بود...
نادیا: خیلی..خوشحالم که..اینجایی...لطفا..د..یگه نزا..ر اذیتم کنه..
هان!؟
چشمم به تهیونگ افتاد
قطعا یچییزی بود که مخفی شده بود..
نادیا رو جدا کردم
کوک: میگم که تموم شد...همش خواب بود..من همین جام همیشه پیشت میمونم.یکم دیره ولی برو دوش بگیر بریم یچییزی بخوریم...
اشکاش و پاک کرد و از جاش بلند شد.
از اتاق بیرون رفت که برگشتم سمت تهیونگ...
کوک:دلیل این حرفاش و توضیح بده...
ته: چه حرفی؟
با حرص نگاش کردم
کوک:...تهیونگ حصله ندارم...با بچه که طرف نیستی خر که نیستم...
part:۲۷
" ویو جونگکوک"
نادیا: چه اعترافی!؟
کوک: رفیقت ، رفیقه سالمم و به راه کج کشونده...
به بازوم زد و گفت:
_ دوست من یه دختر خوبه، در اصل رفیق شما کسیه که به راه کج راهنمایی میکنه..نشون نمیداد
کوک:پسره بد بخت دیشب عین روانیا بود...
نادیا: یعنی تا الان اتفاقی افتاده؟! تهیونگ هنوز خونه نیومده...
بلند شدم و کنارش درلز کشیدم و کشیدمش بغلم..
کوک: نگران اونا نباش....تهیونگ کارشو بلده...
نادیا: بیشعوررر....اون مثل خواهرمه
کوک: اوکی میگم خواهرت و خوب بکنه...
نادیا:منحرفف بیشعورر...
دستم و جلو دهنش گذاشتم
کوک: بگیر بخواب بچه....
یه نگا بش انداختم که با اخمایه تو هم نگام میکرد
محل ندادم و با خنده شیطانی خوابیدم.....
"۲۳:۰۰"
دیگه از خواب سیر شده بودم..
ولی نادیا هنوز خواب بود.
خواستم برم بیرون ولی وقتی به نادیا نگاه کردم پشیمون شدم
خیس عرق بود...
طبیعیه!؟
بزار برم براش اب بیارم....
از اتاق بیرون رفتم
که وقتی به پایین پله ها رسیدم تهیونگ امد داخل....
نیشش باز بود و کلش تو گوشی
دستام و تو جیبام کردم و سوالی نگاش کردم
وقتی برق و روشن کرد منو دید و شوکه شد
ته: چرا شدی عین روحاا..یه خبری بده
قدم زنان به سمتش رفتم
کوک: چه غلطیمیکنی!؟
جوری میخواد چییزیو مخفی کنه گفت:
_ هوم؟ چی؟
کوک: جولی چیشد؟رفتی دنبالش نه؟
ته: نه نه بابا...چرا باید بر....
یه دفعه گوشیش زنگ خورد و اسم جولی رو صفحه ظاهر شد..
کوک: چه گوها...
ته: خب که چی!؟
کوک: عین ادم راستشو بگو
با چشم غوره خواستم برم اشپز خونه که برگشتم
کوک:...اها، میگم مادیا همیشه تب میکنه!؟
ته: اومنه اکثرا دارو میخوره ...چییزی شده!؟
کوک: احساس کردم از تَب هزیون میگه..خیس عرقهه....
تهیونگ با تعجب نگام کرد.
سری رفتم اشپز خونه و با اب رفتم بالا، تهیونگ دنبالم امد.
وظع نادیا یکم بد بود..لباش اروم تکون میخورد ولی صدایی نمیومد.
ته : خواب دیده!؟
کوک: چه خوابی میتونه به این روزش بندازه!؟؟؟
کوک: هعی نادیا؟!
دستمو رو بازوش گذاشتم با گفتن"لطفا"پرید بالا...
یکم اطراف و با وحشت نگا کرد .
وقتی چشمش بم خورد شروع کرد گریه کردن.
دستشو دور گردنم انداخت...
یکم برام عجیب بود که این چه کاریه!؟
اروم به پشتش زدم
کوک: اروم باش.....یه خواب بود...
نادیا: خیلی..خوشحالم که..اینجایی...لطفا..د..یگه نزا..ر اذیتم کنه..
هان!؟
چشمم به تهیونگ افتاد
قطعا یچییزی بود که مخفی شده بود..
نادیا رو جدا کردم
کوک: میگم که تموم شد...همش خواب بود..من همین جام همیشه پیشت میمونم.یکم دیره ولی برو دوش بگیر بریم یچییزی بخوریم...
اشکاش و پاک کرد و از جاش بلند شد.
از اتاق بیرون رفت که برگشتم سمت تهیونگ...
کوک:دلیل این حرفاش و توضیح بده...
ته: چه حرفی؟
با حرص نگاش کردم
کوک:...تهیونگ حصله ندارم...با بچه که طرف نیستی خر که نیستم...
۳.۹k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.