"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۲۹
" ویو جونگکوک"
فقط سکوت میتونست جوابشون و بده..
ولی تو مغزم...هزارتا تصور هزارتا فش به خودمم...نتونستم از کسی که دوسش داشتممحافظت کنم....اینکه اون شب متوجعه رفتارایه ته ایل نشدم....اینکه سه ماه نادیا تو اون قبرستون روزا رو شب میکرد و معلوم نیست چه بلایی سرش امدهه
کوک:نادیا.....نادیا چه بلایی سرش امد ...پیشه..پیشه اون حرومی؟
حتی پرسیدن سوالم برام سخت بود...
ته: نمیدونیم....هیچ حرفی نزده...از اونجایی که وظع خوبیم نداشت ...نمیتونستم ازش بپرسم
یچی لازم داشتم تا کلم بکوبم بش
دستمو تو ماهام کشیدمم
و دور خوردممیچرخیدم
جیمین: هعی پسر ارومم..
یه دفعه برگشتم سمتشو با داد بلندی گفتم:
_ اروم باشم؟؟؟.....چطوری وقتی سماه پیش اون مرد بوده...!؟ چطوری وقتی لز ترس تو خواب تَب میکنه؟....تا الان فکر میکردم بخواطر اینکه از مرگ برگشتن خوب نیست...فکر میکردم همین که دیگه متوجعه زنده بودنم شده بسه،اون دختر سه ماه هر بلایی سرش امدهه وو من الان باید بفهمم!؟؟...یعنی بجایه اینکه ارومش کنم کمکش کنم فراموش کنه ...بهش بگم اخر خودم ته ایل و چال میکنم.....از هیچی خبر نداشتم....
ته: جونگکوک درکمیکنم....
صدا بالا بود و از حرص نمیدونستم کیو مقصر بدونم .
کوک: نمیکنی،نمیکنییی...
یه دفعه مشتم رو شیشه آینه فرو امد .
جیمین: بس کنن...
مگه حرفشون اهمیت داشت؟
اواژورایه کنار تخت و تو دیوار کوبیدم
وقتی خواستم سراغ گل دون برم
تهیونگ نزاشت
ته:جونگکوک دارم روش کار ممیکنم تا وقتی حالت عادی شد میریم سراغ اون عوضی
جیمین:جونگکوک من امشب پیش مینهو بودمم...اون از برنامه ته ایل خبر داره
کوک: داری میگی به مینهو اعتماد کنم.؟
جیمین: اره...چون اون بم کمک کرد که جاسوسایه ته ایا و پیدا کنم..
کوک: چه جاسوسی؟
جیمین: خدمتکارا و نگهبانایه خونت...افرادی که مورد عتمادت بودن
کوک: افراد من قدیمین...من تازه با ته ایل اشنا شدم
جیمین:یکی از جاسوساش و گیر اوردم،ولی بقیه وقتی به اون مهمونی رفتی فرار کردن....
کوک: چقدر از افرادم؟ چرا قبل از اینکه بفهمم ته ایل کیه تو باندم نفوذ داشته!؟
جیمین: تعداد خیلی زیادی ، حتی کسایی که ازشون توقعه ایی نداشتیم...فقط ۱۰ نفر مورد اعتماد داریم با دو سه تا خدمت کار
کوک: از اون همه ادم ۱۰ نفر!؟
پوزخندی زدم
کوک: کل عمرم زیر نزر ته ایل بودم...منی که فکر میکردم کسی جرعتشو نداره...!؟
ته: دیگه کاریع که شده.
جیمین: من یه فکری دارم...
ولی حرف با صدایه نادیا قط شد
نادیا با غور غور داشت از پله ها بالا میومد و در اتاق هم تا اخر باز بود و به سمت اتاق میومد
نادیا:خجالتم نمیکشه..از توت فرنگیاش بم نمیده ..رفیقمم ازم گرفتته۱..
وقتی امد داخل چهار چوب در گفت:
_ هعی کیم تهیونگگ.
ولی وقتی اتاق و دید ساکت شد
با ترس و مظلومت گفت:
part:۲۹
" ویو جونگکوک"
فقط سکوت میتونست جوابشون و بده..
ولی تو مغزم...هزارتا تصور هزارتا فش به خودمم...نتونستم از کسی که دوسش داشتممحافظت کنم....اینکه اون شب متوجعه رفتارایه ته ایل نشدم....اینکه سه ماه نادیا تو اون قبرستون روزا رو شب میکرد و معلوم نیست چه بلایی سرش امدهه
کوک:نادیا.....نادیا چه بلایی سرش امد ...پیشه..پیشه اون حرومی؟
حتی پرسیدن سوالم برام سخت بود...
ته: نمیدونیم....هیچ حرفی نزده...از اونجایی که وظع خوبیم نداشت ...نمیتونستم ازش بپرسم
یچی لازم داشتم تا کلم بکوبم بش
دستمو تو ماهام کشیدمم
و دور خوردممیچرخیدم
جیمین: هعی پسر ارومم..
یه دفعه برگشتم سمتشو با داد بلندی گفتم:
_ اروم باشم؟؟؟.....چطوری وقتی سماه پیش اون مرد بوده...!؟ چطوری وقتی لز ترس تو خواب تَب میکنه؟....تا الان فکر میکردم بخواطر اینکه از مرگ برگشتن خوب نیست...فکر میکردم همین که دیگه متوجعه زنده بودنم شده بسه،اون دختر سه ماه هر بلایی سرش امدهه وو من الان باید بفهمم!؟؟...یعنی بجایه اینکه ارومش کنم کمکش کنم فراموش کنه ...بهش بگم اخر خودم ته ایل و چال میکنم.....از هیچی خبر نداشتم....
ته: جونگکوک درکمیکنم....
صدا بالا بود و از حرص نمیدونستم کیو مقصر بدونم .
کوک: نمیکنی،نمیکنییی...
یه دفعه مشتم رو شیشه آینه فرو امد .
جیمین: بس کنن...
مگه حرفشون اهمیت داشت؟
اواژورایه کنار تخت و تو دیوار کوبیدم
وقتی خواستم سراغ گل دون برم
تهیونگ نزاشت
ته:جونگکوک دارم روش کار ممیکنم تا وقتی حالت عادی شد میریم سراغ اون عوضی
جیمین:جونگکوک من امشب پیش مینهو بودمم...اون از برنامه ته ایل خبر داره
کوک: داری میگی به مینهو اعتماد کنم.؟
جیمین: اره...چون اون بم کمک کرد که جاسوسایه ته ایا و پیدا کنم..
کوک: چه جاسوسی؟
جیمین: خدمتکارا و نگهبانایه خونت...افرادی که مورد عتمادت بودن
کوک: افراد من قدیمین...من تازه با ته ایل اشنا شدم
جیمین:یکی از جاسوساش و گیر اوردم،ولی بقیه وقتی به اون مهمونی رفتی فرار کردن....
کوک: چقدر از افرادم؟ چرا قبل از اینکه بفهمم ته ایل کیه تو باندم نفوذ داشته!؟
جیمین: تعداد خیلی زیادی ، حتی کسایی که ازشون توقعه ایی نداشتیم...فقط ۱۰ نفر مورد اعتماد داریم با دو سه تا خدمت کار
کوک: از اون همه ادم ۱۰ نفر!؟
پوزخندی زدم
کوک: کل عمرم زیر نزر ته ایل بودم...منی که فکر میکردم کسی جرعتشو نداره...!؟
ته: دیگه کاریع که شده.
جیمین: من یه فکری دارم...
ولی حرف با صدایه نادیا قط شد
نادیا با غور غور داشت از پله ها بالا میومد و در اتاق هم تا اخر باز بود و به سمت اتاق میومد
نادیا:خجالتم نمیکشه..از توت فرنگیاش بم نمیده ..رفیقمم ازم گرفتته۱..
وقتی امد داخل چهار چوب در گفت:
_ هعی کیم تهیونگگ.
ولی وقتی اتاق و دید ساکت شد
با ترس و مظلومت گفت:
۴.۴k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.