باید خدا را به زمین بیاورم ، دستانش را بگیرم ، ببرم کنارِ
باید خدا را به زمین بیاورم ، دستانش را بگیرم ، ببرم کنارِ بیقراریِ آدم ها ...
کنارِ کودکِ معصومی که زمانِ شیطنت و بازیگوشی اش ؛ داشت کنارِ چهار راه یا توی کوره های آجر پزی کار می کرد
کنارِ مردِ رنج کشیده ای که نزدیکِ غروبِ آفتاب ، به دیوارِ خانه تکیه داده ، خیره به سنگریزه های خیابان بود و رویِ رفتن به خانه را نداشت ، چون دستانش خالی بود و برای نیازِ همسر و فرزندش چیزی نداشت به جز بغضی برای نترکیدن !
کنارِ پیرزنی که به خانه ی سالمندان فرستاده شد و هنوز هم داشت زیرِ لب دعا می خواند برایِ خوشبختیِ فرزندی که راهیِ خانه ی سالمندانش کرده بود ...
کنارِ کودکی که میانِ فریادهای والدینش ، گوش هایش را گرفته بود و با خودش درک کردن و بزرگ شدن را تمرین می کرد ،
کنارِ زنی نجیب و بی گناه که درد کشید ، خیانت دید و باز هم در سکوتی مرگبار مدارا کرد و بخاطرِ فرزندش هر ثانیه مردن را به جانش خرید ...
کنارِ جوانی که ناگزیر ، تمامِ آرزوهایش را زنده به گور کرد ... یا بیمارِ بدحالی که هزینه ی درمان نداشت و تسلیمِ جبرِ روزگار شد ، یا شاید کنارِ آدم هایی که هر ثانیه بی گناه در جنگِ قدرت ها کشته می شوند و فریادهایشان حریفِ تحریم و ظلم و بمب و گلوله ها نمی شود !
باید خدا را به زمین بیاورم ،
می خواهم ببیند حال و روزِ آدم ها را ،
می خواهم بپرسم چرا کاری نمی کند ؟!
حالِ زمین اصلا خوب نیست !
من باید بروم ،
باید خدا را به زمین بیاورم ...
#نرگس
کنارِ کودکِ معصومی که زمانِ شیطنت و بازیگوشی اش ؛ داشت کنارِ چهار راه یا توی کوره های آجر پزی کار می کرد
کنارِ مردِ رنج کشیده ای که نزدیکِ غروبِ آفتاب ، به دیوارِ خانه تکیه داده ، خیره به سنگریزه های خیابان بود و رویِ رفتن به خانه را نداشت ، چون دستانش خالی بود و برای نیازِ همسر و فرزندش چیزی نداشت به جز بغضی برای نترکیدن !
کنارِ پیرزنی که به خانه ی سالمندان فرستاده شد و هنوز هم داشت زیرِ لب دعا می خواند برایِ خوشبختیِ فرزندی که راهیِ خانه ی سالمندانش کرده بود ...
کنارِ کودکی که میانِ فریادهای والدینش ، گوش هایش را گرفته بود و با خودش درک کردن و بزرگ شدن را تمرین می کرد ،
کنارِ زنی نجیب و بی گناه که درد کشید ، خیانت دید و باز هم در سکوتی مرگبار مدارا کرد و بخاطرِ فرزندش هر ثانیه مردن را به جانش خرید ...
کنارِ جوانی که ناگزیر ، تمامِ آرزوهایش را زنده به گور کرد ... یا بیمارِ بدحالی که هزینه ی درمان نداشت و تسلیمِ جبرِ روزگار شد ، یا شاید کنارِ آدم هایی که هر ثانیه بی گناه در جنگِ قدرت ها کشته می شوند و فریادهایشان حریفِ تحریم و ظلم و بمب و گلوله ها نمی شود !
باید خدا را به زمین بیاورم ،
می خواهم ببیند حال و روزِ آدم ها را ،
می خواهم بپرسم چرا کاری نمی کند ؟!
حالِ زمین اصلا خوب نیست !
من باید بروم ،
باید خدا را به زمین بیاورم ...
#نرگس
۱.۴k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.