پارت ۱
#پارت_۱
میخوام داستان زندگیمو از روزی شروع کنم که تو دانشگاه با تانیا آشنا شدم.
طبق معمول دانشگاه!اه کِی تموم میشه از شرش راحت شم.پاشدمو رو تخت نشستم چشمم خورد به گیتارم.عاشق گیتارم بودم.مطمئنم اگه با نقشه کشی به جایی نرسم با این گیتار خوشبختیمو میسازم.از 4 سالگی گیتار میزدم؛مامان بابام میخواستن ساز های مختلفو یاد بگیرم ولی من فقط گیتارو میدیدم
آلما آبجیمم که اصلا تو باغ اینجور چیزا نبود.تا اینکه بزرگ شدم؛میخواستم برم هنرستان و بعدش کنکور هنر بدم و موسیقی بخونم ولی بابام گفت یا ریاضی یا تجربی منم که زیاد از زیست خوشم نمیومد رفتم رشته ریاضی فیزیک و تو یکی از دانشگاه های دولتی تهران رشته نقشه کشی قبول شدم.الانم اوایل آبان ماه بود.
رفتم دسشویی مسواک زدم دستو صورتمو شستم و رفتم که حاضر شم.قیافم بد نبود زشت نبودما ولی خوشگل آنچنانی که همه تو کفم باشنم نبودم،هرکی منو میدید میگفت با نمکی..پوستم جوری بود که توی نگاه اول از م میپرسیدن سولاریوم رفتم ولی مادرزادی بود.بینی کوچیک و سربالا که از سوراخاش خلال دندون به زور رد میشد.حالا میرسیم به لبای قلوه ای که از هر کی میپرسیدم تو صورتم از چیم خوشتون میاد بدون استثنا یا میگفتن چشمات یا میگفتن لبات.چشمامم مشکی بودم با مژه های بلند و فر.موهای بلندیم داشتم که تا پایین کمرم میرسید.پنکیکمو ورداشتم یکم زدم به صورتم ریمل و مداد چشم موهامم دم اسبی بستم و رفتم سراغ لباسام یه شلوار لوله کرمی پوشیدم یه مانتوی مشکی تا بالای زانو مقنعه مشکی کوله مشکیمم ورداشتم یه تیپ دانشجویی کامل.
رفتم بیرون دم در داشتم کتونیامو میپشیدم
+مامان خدافظ
_بیا صبحونه بخور
+دیرم شده نمیخورم
سریع رفتم تو پارکینگ دزدگیر ماشینمو زدم و پریدم توش تعریف از خود نباشه دست فرمونم عالی بود در حد یه دختر حداقلش این بود که میتونستم بدون دردسر پارک دوبل کنم.این بزرگترین خصلتم بود.
توی راه یهو یاد آلما افتادم دیونه نبود کجابود؟
تا دانشگاه یه ربع راه بودبا ترافیک نیم ساعت.سریع ماشینو پارک کردم و رفتم بالا و تو کلاس نشستم.تو دانشگاه دوستی نداشتم یعنی خودم نخواستم که داشته باشم یه آلما بود بس بود دیگه
همون موقع دوتا دختر اومدن تو؛ یکیشون خوشگل بود و بانمک و آرایش کمی هم رو صورتش بود و چشمای طوسی خاصی داشت اما بغلیش یه دختر دیگه بود چشای سبز قشنگی داشت ولی دماغ عملیش و ابروهای پهن مداد کشیدش کارو خراب کرده بود.اون دوتا دختر اومدن و کنار من نشستن.اونی که ساده تر بود گفت:
+سلام من تانیام تازه اومدم این دانشگاه
_سلام منم آنام
لبخند قشنگی زد و گفت:
+اینم دوستم دلیناس،خب بگو ببینم این دانشگاه چطوریاس خوبه؟
_آره من که راضیم
+خدا کنه بتونم زود به اینجا عادت کنم
_مگه قبلا کجا بودی؟
+ایران نبودم پیش خاله ام آلمان بودم خواستم اونجا برم دانشگاه دیدم اصلا نمیتونم اونجا درس بخونم بخاطر همینم تا کارامو انجام بدم بیام یکم طول کشید
_نترس زود عادت میکنی
استاد اومد سر کلاسو شروع کرد به درس دادن اون دختره هم که همش با گوشیش بازی میکرد.اون کلاس تموم شد و با تانیا رفتیم سلف تا یچیزی بخوریم چون اونم مث من صبحونه نخورده بود.
منو تانیا رفتیم اون دختره هم پشت سر ما میومد رفتیم و سر یه میز نشستیم تانیا رو کرد به دلینا و گفت:
+تو میری بگیری
_آره چی میخوری؟
+من نسکافه و کیک آنا تو چی میخوری؟
منم همون نسکافه و کیک و گفتم
همینکه رفت رو به تانیا گفتم:
_این چرا یه مدلیه؟
+خیلی افاده ایه ولی دختر خوبیه!
_به نظر من که اینطور نیس
دلینا هم اومد سر میز نشست و دباره گوشیشو از کیفش درآورد و مشغول چت کردن شد.دیدی به صفحه گوشیش نداشتم از حرکت انگشتاش با اون ناخنای کاشته شدش فهمیدم.همونطور که نسکافمو میخوردم با تاینا هم حرف میزدم شمارشو گرفتم 5 دقیقه بعد سر کلاس بعدی نشستیم و کلاس آخرمم کنسل کردن.با تانیا تا جلو در دانشگاه رفتیم رو به تانیا گفتم:
_ماشین داری؟اگه نداری برسونمت
+نه قربونت ماشین آوردم دستت درد نکنه
_خواهش میکنم عزیزم کاری نداری؟
+نه فقط شب بیدار باش یه کاری باهات دارم
_باش بیدارم خدافظ
+خدافظ
روندم سمت خونه کاری نداشتم جز درس خوندن تا ساعت نه و نیم درس خوندم صدای گوشیم بلند شد
(خواهشن هرکی که خوند کامنت قلب بذاره و نظرشو بگه
ممنون)
واقعا اگه کپی بشه حلال نمیکنم شاید همیچن مالیم نباشه ولی بالاخرع زحمت کشیدم
@__Hediye__
@lia__005
میخوام داستان زندگیمو از روزی شروع کنم که تو دانشگاه با تانیا آشنا شدم.
طبق معمول دانشگاه!اه کِی تموم میشه از شرش راحت شم.پاشدمو رو تخت نشستم چشمم خورد به گیتارم.عاشق گیتارم بودم.مطمئنم اگه با نقشه کشی به جایی نرسم با این گیتار خوشبختیمو میسازم.از 4 سالگی گیتار میزدم؛مامان بابام میخواستن ساز های مختلفو یاد بگیرم ولی من فقط گیتارو میدیدم
آلما آبجیمم که اصلا تو باغ اینجور چیزا نبود.تا اینکه بزرگ شدم؛میخواستم برم هنرستان و بعدش کنکور هنر بدم و موسیقی بخونم ولی بابام گفت یا ریاضی یا تجربی منم که زیاد از زیست خوشم نمیومد رفتم رشته ریاضی فیزیک و تو یکی از دانشگاه های دولتی تهران رشته نقشه کشی قبول شدم.الانم اوایل آبان ماه بود.
رفتم دسشویی مسواک زدم دستو صورتمو شستم و رفتم که حاضر شم.قیافم بد نبود زشت نبودما ولی خوشگل آنچنانی که همه تو کفم باشنم نبودم،هرکی منو میدید میگفت با نمکی..پوستم جوری بود که توی نگاه اول از م میپرسیدن سولاریوم رفتم ولی مادرزادی بود.بینی کوچیک و سربالا که از سوراخاش خلال دندون به زور رد میشد.حالا میرسیم به لبای قلوه ای که از هر کی میپرسیدم تو صورتم از چیم خوشتون میاد بدون استثنا یا میگفتن چشمات یا میگفتن لبات.چشمامم مشکی بودم با مژه های بلند و فر.موهای بلندیم داشتم که تا پایین کمرم میرسید.پنکیکمو ورداشتم یکم زدم به صورتم ریمل و مداد چشم موهامم دم اسبی بستم و رفتم سراغ لباسام یه شلوار لوله کرمی پوشیدم یه مانتوی مشکی تا بالای زانو مقنعه مشکی کوله مشکیمم ورداشتم یه تیپ دانشجویی کامل.
رفتم بیرون دم در داشتم کتونیامو میپشیدم
+مامان خدافظ
_بیا صبحونه بخور
+دیرم شده نمیخورم
سریع رفتم تو پارکینگ دزدگیر ماشینمو زدم و پریدم توش تعریف از خود نباشه دست فرمونم عالی بود در حد یه دختر حداقلش این بود که میتونستم بدون دردسر پارک دوبل کنم.این بزرگترین خصلتم بود.
توی راه یهو یاد آلما افتادم دیونه نبود کجابود؟
تا دانشگاه یه ربع راه بودبا ترافیک نیم ساعت.سریع ماشینو پارک کردم و رفتم بالا و تو کلاس نشستم.تو دانشگاه دوستی نداشتم یعنی خودم نخواستم که داشته باشم یه آلما بود بس بود دیگه
همون موقع دوتا دختر اومدن تو؛ یکیشون خوشگل بود و بانمک و آرایش کمی هم رو صورتش بود و چشمای طوسی خاصی داشت اما بغلیش یه دختر دیگه بود چشای سبز قشنگی داشت ولی دماغ عملیش و ابروهای پهن مداد کشیدش کارو خراب کرده بود.اون دوتا دختر اومدن و کنار من نشستن.اونی که ساده تر بود گفت:
+سلام من تانیام تازه اومدم این دانشگاه
_سلام منم آنام
لبخند قشنگی زد و گفت:
+اینم دوستم دلیناس،خب بگو ببینم این دانشگاه چطوریاس خوبه؟
_آره من که راضیم
+خدا کنه بتونم زود به اینجا عادت کنم
_مگه قبلا کجا بودی؟
+ایران نبودم پیش خاله ام آلمان بودم خواستم اونجا برم دانشگاه دیدم اصلا نمیتونم اونجا درس بخونم بخاطر همینم تا کارامو انجام بدم بیام یکم طول کشید
_نترس زود عادت میکنی
استاد اومد سر کلاسو شروع کرد به درس دادن اون دختره هم که همش با گوشیش بازی میکرد.اون کلاس تموم شد و با تانیا رفتیم سلف تا یچیزی بخوریم چون اونم مث من صبحونه نخورده بود.
منو تانیا رفتیم اون دختره هم پشت سر ما میومد رفتیم و سر یه میز نشستیم تانیا رو کرد به دلینا و گفت:
+تو میری بگیری
_آره چی میخوری؟
+من نسکافه و کیک آنا تو چی میخوری؟
منم همون نسکافه و کیک و گفتم
همینکه رفت رو به تانیا گفتم:
_این چرا یه مدلیه؟
+خیلی افاده ایه ولی دختر خوبیه!
_به نظر من که اینطور نیس
دلینا هم اومد سر میز نشست و دباره گوشیشو از کیفش درآورد و مشغول چت کردن شد.دیدی به صفحه گوشیش نداشتم از حرکت انگشتاش با اون ناخنای کاشته شدش فهمیدم.همونطور که نسکافمو میخوردم با تاینا هم حرف میزدم شمارشو گرفتم 5 دقیقه بعد سر کلاس بعدی نشستیم و کلاس آخرمم کنسل کردن.با تانیا تا جلو در دانشگاه رفتیم رو به تانیا گفتم:
_ماشین داری؟اگه نداری برسونمت
+نه قربونت ماشین آوردم دستت درد نکنه
_خواهش میکنم عزیزم کاری نداری؟
+نه فقط شب بیدار باش یه کاری باهات دارم
_باش بیدارم خدافظ
+خدافظ
روندم سمت خونه کاری نداشتم جز درس خوندن تا ساعت نه و نیم درس خوندم صدای گوشیم بلند شد
(خواهشن هرکی که خوند کامنت قلب بذاره و نظرشو بگه
ممنون)
واقعا اگه کپی بشه حلال نمیکنم شاید همیچن مالیم نباشه ولی بالاخرع زحمت کشیدم
@__Hediye__
@lia__005
۸.۶k
۲۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.